کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برقنما پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
برق
دیکشنری عربی به فارسی
اذرخش , برق (در رعد وبرق) , اذرخش زدن , برق زدن
-
بَرْقٌ
فرهنگ واژگان قرآن
درخشش -برق
-
برق
دیکشنری فارسی به عربی
بريق , تالق , صقيل , قوة , کهرباء , لمعان
-
نما
لغتنامه دهخدا
نما. [ ن َ ] (از ع ، اِمص ) نمو. بالیدگی . (ناظم الاطباء). افزایش . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). رشد. بالش . بالندگی . گوالش . گوالیدگی . (یادداشت مؤلف ) : آنکه همی گندم سازد ز خاک آن نه خدای است که روح نماست . ناصرخسرو.سپهر و عنصر و روح نما راخدا...
-
نما
لغتنامه دهخدا
نما. [ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (اِ) صورت ظاهر. (فرهنگ فارسی معین ). آنچه در معرض دید و برابر چشم است : بسی فربه نماید آنکه داردنمای فربهی از نوع آماس . سنائی .سرمه ٔ بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمرد گیاش . نظامی . || نشان .نمودار. مظهر : چون فضل ربیعی...
-
نما
واژگان مترادف و متضاد
۱. ظاهر، نمود ۲. شاخص ۳. جبهه، منظره ۴. رویش، نمو ۵. توان، قوه
-
نما
فرهنگ فارسی معین
(نَ یا نُ) (اِ.) 1 - قسمت خارجی ساختمان . 2 - (اِفا.) در ترکیب به معنی «نماینده » (که می نمایاند) می آید: «رونما»، «قبله نما»، «بدن نما». 3 - صورت ظاهری .
-
نما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹نمایه› na(e,o)mā ۱. صورت و ظاهر چیزی.۲. قسمت خارجی ساختمان.۳. (بن مضارعِ نمودن و نمادن و نماییدن) = نمودن۴. نماینده؛ نشاندهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهاننما، راهنما.۵. نشاندادهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): انگشتنما.۶. شکل؛ ظاهر (در ترکی...
-
نما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: نماء] namā ۱. افزون شدن؛ افزایش یافتن.۲. [قدیمی] بلند شدن.
-
نما
دیکشنری فارسی به عربی
داعية , دليل , سطح , شکل , مواجهة , هواء , وجه
-
برق برق زدن
لغتنامه دهخدا
برق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
-
برق (رعد و برق)
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
-
بَرق یا بَرِقْ
لهجه و گویش گنابادی
bargh or baregh در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و ...
-
generator 2
مولد برق
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] وسیلهای که براثر القای الکترومغناطیسی انرژی مکانیکی را به انرژی الکتریکی تبدیل کند متـ . مولد، ژنراتور
-
برق زدن
واژگان مترادف و متضاد
درخشیدن، متلالو شدن، تلالو داشتن