کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برقان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان ناقه ؛ برداشتن شتر ماده دم خود را و آبستنی نمودن وقتیکه آبستن نباشد. (منتهی الارب ). رجوع به برق شود.برقان . [ ب َ رَ ] (ع مص ) درخشیدن . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). بریق . در...
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان . [ ب َ رَ ] (اِخ ) برغان . رجوع به برغان شود.
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است به خوارزم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (انساب سمعانی ). قریه ای از کاث در مشرق جیحون میان کاث و جرجانیه به دروازه راه از خوارزم .
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است به جرجان . (ریحانة الادب ).
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بَرَق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بره ها. رجوع به برق شود.
-
برقان
لغتنامه دهخدا
برقان . [ ب ُ ] (ع ص ) تابان و درخشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). براق . || ملخ متلون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برقانة یکی ِ آن . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
شاه برقان
لغتنامه دهخدا
شاه برقان . [ ب َ ] (اِ مرکب ) مصحف شابرقان و بمعنی پولاد و معدنی باشد. رجوع به شابرقان و شابرن و شابورق و شابورقان و شابورگان و شابورن شود.
-
واژههای همآوا
-
برغان
لغتنامه دهخدا
برغان . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنه ٔ آن 710 تن . (فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).
-
برغان
لغتنامه دهخدا
برغان . [ ب َ رَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 2237 تن . آب از رودخانه ٔ دروان . شغل اهالی زراعت ...
-
جستوجو در متن
-
جعفر
لغتنامه دهخدا
جعفر. [ ج َ ف َ] (اِخ ) ابن برقان ، مکنی به ابوعبداﷲ. تابعی است .
-
ابوعبدا
لغتنامه دهخدا
ابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) جعفربن برقان . محدّث است .
-
ابوخالد
لغتنامه دهخدا
ابوخالد. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) قرشی . از جعفربن برقان روایت کند.