کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برض
لغتنامه دهخدا
برض . [ ب َ ] (ع ص ) اندک . خلاف غمر، یقال ماء برض ؛ ای قلیل . آب سخت اندک . (مهذب الاسماء). ج ، براض ، بُروض ، أبراض . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بُراض . (اقرب الموارد). و رجوع به براض شود.
-
برض
لغتنامه دهخدا
برض . [ ب َ ] (ع مص ) از مال خود به کسی اندک دادن او را. (منتهی الارب ). دادن اندک . (تاج المصادر بیهقی ). اندک دادن . (آنندراج ) (مصادر زوزنی ). اندک اندک دادن . || آب اندک از چشمه بیرون آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || آب قلیل که ا...
-
واژههای همآوا
-
برز
واژگان مترادف و متضاد
۱. بالا، قد، قامت ۲. تنه، ساقه ۳. ارتفاع، بلندی، پشته ۴. بزرگی، جلال، شکوه، عظمت ۵. زیبایی
-
برز
واژگان مترادف و متضاد
۱. بذر، تخم، دانه ۲. زراعت، کاشت، کشاورزی، کشت
-
برز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: varz] ‹ورز، برزه› [قدیمی] barz ۱. کار؛ عمل.۲. (اسم مصدر) کشت؛ زراعت.۳. مالۀ بنایی.۴. مالۀ کشاورزی.
-
برز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] borz ۱. قد؛ قامت؛ بالا.۲. بلندی: ◻︎ ببودند یک هفته بر برز کوه / سرِ هفته گشتند یکسر ستوه (فردوسی۲: ۳/۱۴۵۳).۳. پشته.۴. کوه.۵. بزرگی؛ شکوه: ◻︎ فروکوفتند آن بتان را به گرز / نهشان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز (عنصری: ۳۵۶).۶. زیبایی.
-
برز
فرهنگ فارسی معین
(بَ) ( اِ.) 1 - کار، عمل . 2 - کشت ، زراعت .
-
برز
فرهنگ فارسی معین
(بُ) ( اِ.) 1 - بلندی . 2 - قد، قامت . 3 - شکوه ، عظمت .
-
برز
لغتنامه دهخدا
برز. [ ب َ ] (اِ) زراعت . (غیاث اللغات ). کشت و زراعت و کشاورزی . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و آنرا ورز نیز خوانند. (انجمن آرا) : و این ناحیتی است که اندر وی کشت وبرز نیست مگر اندک . (حدود العالم )... و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم )...
-
برز
لغتنامه دهخدا
برز. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) زمین فراخ و خالی . (منتهی الارب ). || پارسا و زیرک . رجل برز و برزی ؛ مردی پارسا و زیرک . مرد پارسا. (منتهی الارب ). || سائل . (یادداشت مؤلف ).
-
برز
لغتنامه دهخدا
برز. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 622 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
برز
لغتنامه دهخدا
برز. [ ب ُ ] (حامص ) نوخاستگی . (برهان ). || جوانی و ثبات . (ناظم الاطباء). || (اِ) شکوه و عظمت . (برهان ).رفعت . قدر و شکوه و مرتبه . (غیاث اللغات ). بزرگی . عظمت . شکوه و زیبائی شکل . (ناظم الاطباء) : جهانجوی با فر و برز و خردز شاهان گیتی همی بگذرد...
-
برز
لغتنامه دهخدا
برز. [ب َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برزرود بخش نطنز شهرستان کاشان . سکنه ٔ آن 920 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
-
برز
واژهنامه آزاد
borz بلند , بالا