کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برشة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برشة
لغتنامه دهخدا
برشة. [ ب ُ ش َ ] (ع اِ) بَرَش . خجکهای سیاه یا سپید بر اسب بخلاف رنگ آن . || خجک ناخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و رجوع به برش شود.
-
واژههای همآوا
-
برشت
لغتنامه دهخدا
برشت . [ ب ِ رِ ] (ن مف ) برشته . چیزی را گویند که در روغن بریان کرده باشند. (برهان ) (هفت قلزم ). بریان . (ضیاء).- نیم برشت ؛ نیم تف داده . نیم برشته که در روغن گداخته یکی دو تاب دهند تا اندکی رنگ بگرداند نه چندانکه سرخ و برشته شود.
-
برشت
واژهنامه آزاد
مخفف کلمه برش، تیزی، برندگی
-
جستوجو در متن
-
برش
لغتنامه دهخدا
برش . [ ب َ رَ ] (ع اِ) خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). نقطه های سپید و سیاه که بر اندام اسب باشد یا نقطه هایی که برنگ مخالف رنگ سایر اعضا باشد: مدنر؛ اسب با خجکها زائد از برش . (منتهی الارب ). || خجک ناخن . (من...
-
مصطفی
لغتنامه دهخدا
مصطفی . [ م ُ طَ فا ] (اِخ ) پیغمبر (ص ). از نامهای آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله .(ناظم الاطباء). لقبی از القاب رسول صلوة اﷲ علیه . ازالقاب حضرت محمد (ص ). (یادداشت مؤلف ) : شفیع باش برِشه مرا بدین زلت چو مصطفی برِ دادار برروشنان را. دقیقی .گر مدیح و آ...
-
کمربسته
لغتنامه دهخدا
کمربسته . [ ک َ م َ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ، ق مرکب ) کمربند بر میان بسته : بزرگان سوی کاخ شاه آمدندکمربسته و با کلاه آمدند. فردوسی . || به معنی مستعد و مهیا و آماده ٔ خدمت شده باشد. (برهان ). کنایه از آماده و مهیا برای کاری . (آنندراج ). مستعد. ...
-
خاره
لغتنامه دهخدا
خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) سنگ خارا. || سنگ . (آنندراج ) (برهان قاطع). سنگ سخت . (غیاث اللغة) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) : از آن کوهسار آتش افروختندبرآن خاره بر خار می سوختند. فردوسی .چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم همه سراسر سیلاب کند و خاره خار...
-
کلی
لغتنامه دهخدا
کلی . [ ک ُل ْ لی ] (ص نسبی ) عمومی و هر چیز که عمومیت داشته باشد و شامل همه گردد. (ناظم الاطباء). منسوب به کل ، هر چیز که عمومیت داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ) : و حکمت چیزهای کلی را معلوم کند. (مصنفات باباافضل ، از فرهنگ فارسی معین ). || تام . تما...