کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برخی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
برخی
/barxi/
معنی
۱. بعضی.
۲. (اسم) پارهای؛ قسمتی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بعضی، پارهای، تعدادی، چندی، شماری
۲. جاننثار، فدایی، قربانی
۳. نثار، فدا، قربان
دیکشنری
few, some
-
جستوجوی دقیق
-
برخی
واژگان مترادف و متضاد
۱. بعضی، پارهای، تعدادی، چندی، شماری ۲. جاننثار، فدایی، قربانی ۳. نثار، فدا، قربان
-
برخی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، ضمیر) barxi ۱. بعضی.۲. (اسم) پارهای؛ قسمتی.
-
برخی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] barxi قربانی؛ فدایی.
-
برخی
فرهنگ فارسی معین
(بَ) ( اِ.) بعضی ، اندکی .
-
برخی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص .) فدا، فدایی ، قربان .
-
برخی
لغتنامه دهخدا
برخی . [ ب َ ] (اِ) (از: برخ + ی ) بعض . پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت ، لهذا بمعنی اندکی مشهور است . (مهذب الاسماء). قدری . بعضی . پاره و حصه . جزوی . بخشی . لختی . بهره . اندکی از بسیار. (برهان ). و رجوع به برخ ...
-
برخی
لغتنامه دهخدا
برخی . [ ب َ ] (اِ) رهی . فدائی . قربانی . فدیه . (غیاث اللغات ). فدیه و قربانی . برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی . (فرهنگ لغات شاهنامه ) : شاه بهرام شاه و خو...
-
برخی
دیکشنری فارسی به عربی
بعض
-
برخی
واژهنامه آزاد
فدا, قربان, فدائی
-
واژههای مشابه
-
برخی مواقع
فرهنگ واژههای سره
گاه
-
برخی شدن
لغتنامه دهخدا
برخی شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فدا شدن و قربان گردیدن . (برهان ) : برخی جانت شوم که شمع فلک راپیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی .- برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن ؛ فدای او گشتن . قربان او رفتن . پیش مردن او را. قربان او شدن . (یادداشت مؤلف ). ...
-
برخی از
دیکشنری فارسی به عربی
بعض , عدة
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.