کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برجاس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
برجاس
/borjās/
معنی
هدف؛ نشانۀ تیر؛ آماجگاه: ◻︎ کسان مرد راه خدا بودهاند / که برجاس تیر بلا بودهاند (سعدی۱: ۲۹۰).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
target
-
جستوجوی دقیق
-
برجاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] borjās هدف؛ نشانۀ تیر؛ آماجگاه: ◻︎ کسان مرد راه خدا بودهاند / که برجاس تیر بلا بودهاند (سعدی۱: ۲۹۰).
-
برجاس
فرهنگ فارسی معین
(بُ) [ ع . ] ( اِ.) هدف ، نشانة تیر. آماجگاه .
-
برجاس
لغتنامه دهخدا
برجاس . [ ب ُ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و غیره . (غیاث اللغات ). نشانه ٔ تیر باشد اندر هوا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). آماجگاه و نشانه ٔ تیر و غیره و عرب آنرا که در هوا نشانه ٔ تیر کرده باشند برجاس گویند و آنرا که در زمین نشانه کنند هدف خوانند. (برهان ) (آنندرا...
-
جستوجو در متن
-
کجک
واژگان مترادف و متضاد
برجاس، قلاب
-
قاپق
لغتنامه دهخدا
قاپق . [ پ ُ ] (ترکی ، اِ) قپق . (ناظم الاطباء). قپق . دار کدو. برجاس . رجوع به قپق شود.
-
قادراندازی
لغتنامه دهخدا
قادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قادرانداز شود.
-
دارکدو
لغتنامه دهخدا
دارکدو. [ ک َ ] (اِ مرکب ) چوبی بلند که در وسط میدان برپا کنند و کدویی از نقره یا طلا بر آن آویزند وتیراندازان سواره تیر بر آن اندازند. تیر هر کس که بر آن کدو خورد آن کدو را با اسب و خلعت بدو دهند و به تازی این نشانه را برجاس گویند. (ناظم الاطباء).
-
قبق
لغتنامه دهخدا
قبق . [ ق َ ب َ ] (ترکی ، اِ) دارکدو. و آن را برجاس نیز مینامند. (از بهار عجم ) : ای از خجل کل طویل احمق طفلان مناره را قدت داد سبق زان قامت افراخته آویخته شدنه دبه ٔ چرخ چون کدوئی ز قبق .میرالهی همدانی (از آنندراج ).
-
کجک
لغتنامه دهخدا
کجک . [ ک َ ج َ ] (اِ) کژه . کژک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آهنی باشد سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را به هر طرف که خواهند برند و آن بمنزله ٔعنان است . (برهان ). آهنی باشد که پیلبانان بر سر پیلان زنند که به آرام برود. انکژ، که مخفف آهن کج است ...
-
کژک
لغتنامه دهخدا
کژک .[ ک َ ژَ ] (اِ) آهنی سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را به هر جانب که خواهند برند. (برهان ). آهنی سرکج است که بدان فیلبانان فیلی را به هر جانب که خواهند بگردانند و آن را انکژه و کژه نیز گویند. (جهانگیری ). آهنی است سرکج و دسته دار که پیلبان...
-
هدهد
لغتنامه دهخدا
هدهد. [ هَُ هَُ ] (ع اِ) هر مرغ که بانگ و فریاد کند. || کبوتر بسیاربانگ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پوپک . ج ، هداهد، هداهید. (منتهی الارب ). بوبو. بوبویه . پوپو. مرغ سلیمان . شانه سر. شانه سرک . بوبوک . ابوالربیع. ابوالاخبار. (یادداشت به خط ...
-
ربیع
لغتنامه دهخدا
ربیع.[ رَ ] (ع اِ) بهار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). فصل بهار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موسم بهار. (غیاث اللغات ). بهارگاه . (دهار). فصلی از چهار فصل سال است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).یکی از فصول سال است از 21 آزار تا 21...
-
باز
لغتنامه دهخدا
باز. (ص ) گشاده که در مقابل بسته باشد. (برهان ) (دِمزن ). گشاده . (غیاث ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (سروری ) (رشیدی ) (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 181). گشوده . مفتوح . (جهانگیری ). گشاده چنانکه فلان در باز است . (معیار جمالی ). گشاده و واکرده . (ناظم ال...
-
نشانه
لغتنامه دهخدا
نشانه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) علامت . (ناظم الاطباء). آیت . (ترجمان القرآن ). نشان . نمودار. دلیل . امارة. امارت . سمة : قلم نشانه ٔ عقل است و تیغ مایه ٔ جوریکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی . ناصرخسرو. || آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشنا...