کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بربور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بربور
لغتنامه دهخدا
بربور. [ ب ُ ] (اِ) معرب بلغور. (مهذب الاسماء). کبیده ٔ گندم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جشیش گندم . ج ، برابیر. البربور الجشیش من البر. (از قاموس ).
-
جستوجو در متن
-
برابیر
لغتنامه دهخدا
برابیر. [ ب َ ] (ع اِ) ج ِ بُرْبور. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به بربور شود. || طعامی است که از دانه های خوشه ٔ مالیده با شیر تازه ترتیب دهند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
-
جشیش گندم
لغتنامه دهخدا
جشیش گندم . [ ج َ ش ِ گ َ دُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بلغور. بربور. گندم نیم کوبیده .
-
کبیده
لغتنامه دهخدا
کبیده . [ ک ُ / ک َ دَ / دِ ] (اِ) آردی راگویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ). || آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). پِست . (آنندراج ). اسم فارسی سویق است که پِست نیز نامند...
-
جشیش
لغتنامه دهخدا
جشیش . [ ج َ ](ع اِ) پست گندم و جز آن و نوعی از طعام که از کبیده ٔ گندم ، گوشت یا خرما ترتیب دهند. (منتهی الارب ). بلغور خواه پخته باشد خواه خشک که به هندی دلیا گویند.(آنندراج ). کبیده ٔ گندم . بلغور. بربور. گندم نیم کوفته . پست . سویق . جریش . دشیش ...
-
حشیش
لغتنامه دهخدا
حشیش . [ ح َ ] (ع اِ) گیاه خشک . (دهار) (مهذب الاسماء). گیاه خشک و شبیه به خشک شده نباتیست که بر روی زمین پهن نبوده باساق باشد و بحد ثمنش نرسد. اصار. ایصر. تن . || در استعمال شعرای فارسی زبان مطلق گیاه : ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترابرگیر جاخشوک و ب...
-
بلغور
لغتنامه دهخدا
بلغور. [ ب ُ ] (اِ) هرچیز درهم شکسته و درهم کوفته ، عموماً. (برهان ) (آنندراج ). || گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحو...
-
طاهر
لغتنامه دهخدا
طاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن فضل . برادرزاده ٔ ابوعلی (احمدبن محمدبن المظفربن محتاج ) ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمدبن المظفربن محتاج والی چغانیان بودو در سنه ٔ 377 وفات یافت و ترجمه ٔ حالش در لباب الالباب مذکور است (ج 1 صص 27-29) و وی امیری بغایت فاضل و...