کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
براو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
براو
لغتنامه دهخدا
براو. [ ب َ ] (اِ) طایفه ٔ سرگین کش و کناس . (انجمن آرا) (آنندراج ). طایفه ای را گویند از جنس کناس و سرگین کش . (برهان ). ج ، براوان : ملک را بدست گرفت و حرام نمکی بسیار کرد و او را براوان شبانه کشتند.
-
واژههای مشابه
-
گران آمد براو
دیکشنری فارسی به عربی
أثْقَلَ کاهِلَهُ
-
مبارزه ژاپنی با استفاده از نیروی حریف برای پیروزی براو
دیکشنری فارسی به عربی
مصارعة يابانية
-
واژههای همآوا
-
بر او
لغتنامه دهخدا
بر او. [ ب َ ] (حرف اضافه + ضمیر) (از: بر + او) علیه کسی . به زیان کسی . ضد او.
-
جستوجو در متن
-
عَلَيْهِ
فرهنگ واژگان قرآن
براو
-
قَضَيْنَا عَلَيْهِ
فرهنگ واژگان قرآن
براو مقرّر کرديم (عبارت "قَضَيْنَا عَلَيْهِ ﭐلْمَوْتَ "يعني مرگ را براو مقرر کرديم يا جانش را گرفتيم)
-
مصارعة يابانية
دیکشنری عربی به فارسی
مبارزه ژاپني با استفاده از نيروي حريف براي پيروزي براو , جودو0
-
أثْقَلَ کاهِلَهُ
دیکشنری عربی به فارسی
بر دوشش سنگيني کرد , کمرش را شکست , گران آمد براو , آزرد او را , ناراحت کرد او را , خسته کرد او را
-
وریب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) vorib اریب؛ کج؛ ناراست: ◻︎ توانی براو کار بستن فریب / که نادان همه راست بیند وریب (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۸).
-
چپین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چبین› [قدیمی] čo(a)ppin ظرفی که از شاخههای نازک درخت میبافند؛ سله؛ سبد: ◻︎ بگسترد کرباس و چپّین نهاد / براو ترّه و نان کشکین نهاد (فردوسی: ۸/۴۵۶).
-
کلبیه
لغتنامه دهخدا
کلبیه . [ ک َ بی ی َ ] (ع ص نسبی ) منسوب به سگ . از سگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- شهوت کلبیه ؛ بیماری باشد که بیمار همیشه گرسنگی حس کند و بسیار خورد و براو گران باشد و بیشتر به قی دفع شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
نظر گماشتن
لغتنامه دهخدا
نظر گماشتن . [ ن َ ظَ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) نگریستن . نگاه کردن . روی کردن : بر زهره نظر گماشت اول گفت ای به تو بخت را معول . نظامی .این زمان در تنعمی است که چرخ می نیارد براو گماشت نظر.ظهیر (آنندراج ).