کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برآور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
برآور
/bar[']āvar/
معنی
= بارآور
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
effectual
-
جستوجوی دقیق
-
برآور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] bar[']āvar = بارآور
-
برآور
لغتنامه دهخدا
برآور. [ ب َ وَ ] (نف مرکب ) درخت میوه دار. درخت میوه آور. (آنندراج ). || آورنده ٔمیوه . (شرفنامه ٔ منیری ). آورنده ٔ بر. بارآور. بر آورنده . میوه دهنده . میوه دار. مثمر. باثمر : سر تنگ تابوت کردندسخت شد آن سایه گستر برآور درخت . فردوسی .چه مایه بدو ...
-
واژههای مشابه
-
بِراوَر
لهجه و گویش بختیاری
berâvar 1. برابر، هموزن؛ 2. روبرو، مقابل.
-
ناکس برآور
لغتنامه دهخدا
ناکس برآور. [ ک َب َ وَ ] (نف مرکب ) ناکس پرور. سفله پرور : آتش اندر خزینه خانه ٔ دل چرخ ناکس برآور اندازد.خاقانی .
-
دو بِراوَر
لهجه و گویش بختیاری
do-berâvar دو برابر، دوچندان.
-
واژههای همآوا
-
بِراوَر
لهجه و گویش بختیاری
berâvar 1. برابر، هموزن؛ 2. روبرو، مقابل.
-
جستوجو در متن
-
نزاف
لغتنامه دهخدا
نزاف . [ ن َ ف ِ ] (ع اِ فعل ) برآور! انزف . (از منتهی الارب ). اسم فعل برای امر. گویند: نَزاف ِ ماءَالبئر؛ یعنی برآور همه ٔ آن را. (از المنجد).
-
آمین
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (شب جم .) کلمه ای است که پس از دعا گویند، به معنی برآور! بپذیر! اجابت کن !
-
آمین
فرهنگ نامها
(تلفظ: āmin) (معرب از عبری) (در حالت شبه جمله) برآور ، بپذیر ، اجابت کن ؛ از نامهای خداوند جل شأنه . (معمولاً پس از دعا بر زبان میآورند) .
-
فرو کردن
واژهنامه آزاد
گستردن، دراز کردن. سر برآور از گلیمت ای کریم پس فرو کن پای بر قدر گلیم منطق الطیر عطار، ت؛شفیعی:ش.بیت:379
-
صداع کردن
لغتنامه دهخدا
صداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ .مولوی .
-
چوبینه
لغتنامه دهخدا
چوبینه . [ ن َ ] (اِخ ) لقب بهرام سردار هرمز ساسانی است . او را چوبین و شوبین نیز گویند : چو چوب دولت ما شد برآورمه چوبینه چوبین شد به خاور. نظامی .رجوع به چوبین و شوبین شود.