کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برآمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
غبار برآمدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . بَ مَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) کنایه از: کساد شدن ، از رونق افتادن .
-
جان برآمدن
لغتنامه دهخدا
جان برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) جان بیرون رفتن . مردن : نه چندان بخور کز دهانت برآیدنه چندان که از ضعف جانت برآید. سعدی .بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی . سعدی .رمق مانده ای را که جان از بدن برآید چه سود انگ...
-
دود برآمدن
لغتنامه دهخدا
دود برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) دود برخاستن . بلند شدن دود. در آتش افروختن . (یادداشت مؤلف ). ادخان . تدخین . دخون . دخن . دود برآمدن از آتش . (منتهی الارب ).- دود از چیزی برآمدن ؛ سوختن آن چیز. (یادداشت مؤلف ) : سعدی ز سوز سینه هر دم چنان ...
-
رستخیز برآمدن
لغتنامه دهخدا
رستخیز برآمدن . [ رَ ت َ / رَ ب َم َ دَ ] (مص مرکب ) یا رستخیز برآمدن از (زِ). غوغا و شور و فریاد برآمدن . هنگامه برپا شدن : به کوهم زند تا شوم ریزریزبدان تا برآید ز من رستخیز. فردوسی .ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیزبرآمد همی از جهان رستخیز. فردوسی .عنان...
-
راست برآمدن
لغتنامه دهخدا
راست برآمدن . [ ب َ م َ ] (مص مرکب ) راست روییدن . راست و مستقیم نمو کردن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار، دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروز نامه ). شعنبة؛ راست برآمدن شاخ گوسپ...
-
شاخ برآمدن
لغتنامه دهخدا
شاخ برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) پشیمانی . مجازاً بسیار پشیمان شدن . (فرهنگ نظام ). کنایه از غایت پشیمان شدن . (آنندراج ) : غزال اگر بتو میداشت لاف یکسانی برآمده ست کنون شاخش از پشیمانی .سعید اشرف (از آنندراج و فرهنگ نظام ).
-
کار برآمدن
لغتنامه دهخدا
کار برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) انجام یافتن کار. سر و سامان گرفتن امور. جریان یافتن کار به میل و رضای شخص : کنون آن همی مر ترا بایداکه بی تو مرا کار برنایدا. دقیقی .همی تا برآید به تدبیر کارمدارای دشمن به از کارزار.سعدی (بوستان ).
-
فریاد برآمدن
لغتنامه دهخدا
فریادبرآمدن . [ ف َرْ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد برخاستن . فریاد افتادن : فریاد برآمد که بروید. امیر برفت و ایشان نیز برفتند. (تاریخ بیهقی ).
-
فغان برآمدن
لغتنامه دهخدا
فغان برآمدن . [ ف َ ب َ م َدَ ] (مص مرکب ) بلند شدن فریاد و ناله : با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.خاقانی .
-
نام برآمدن
لغتنامه دهخدا
نام برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از نامدار شدن و شهرت گرفتن نام . (از آنندراج ). شهره شدن . شهرت یافتن . علم شدن . مشهور و سرشناس گشتن .- نام برآمدن بر آفاق ؛ شهره ٔ جهان گشتن .مشهور گیتی شدن . در همه عالم شهرت یافتن : چون آفتاب از نظر گ...
-
بالا برآمدن
لغتنامه دهخدا
بالا برآمدن . [ ب َ م َ دَ ](مص مرکب ) بلند شدن . برشدن . صعود کردن . صاعد شدن .
-
التماس برآمدن
لغتنامه دهخدا
التماس برآمدن . [ اِ ت ِ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) روا شدن حاجت . انجام یافتن درخواست . پذیرفته شدن حاجت : چو التماس برآمد هلاک باکی نیست کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم . سعدی .به اختیار تو سعدی چه التماس برآیدگر او مراد نبخشد تو کیستی که بجوئی . سعدی...
-
امید برآمدن
لغتنامه دهخدا
امید برآمدن . [ اُ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) حاصل شدن امید. (آنندراج ). || بسر آمدن انتظار. (ناظم الاطباء) : امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنک امید نیست که عمر گذشته بازآید. سعدی (از آنندراج ).ز دست تهی برنیاید امیدبزر بر کنی چشم دیو سفید.؟
-
بهم برآمدن
لغتنامه دهخدا
بهم برآمدن . [ ب ِ هََب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از در غضب شدن . (برهان )(انجمن آرا) (از غیاث ) (از رشیدی ). خشم گرفتن . (آنندراج ). غضبناک شدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برآشفتن . بشوریدن : و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند...
-
بزاد برآمدن
لغتنامه دهخدا
بزاد برآمدن . [ ب ِ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + زاد + برآمدن ) بسیارساله شدن . سالخورده شدن . بزرگسال شدن . کهل شدن . مکاهله . تبدین . اسنان . (تاج المصادر بیهقی ). تذکیة. کِبَر. (از دهار).