کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدیدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدیدار
لغتنامه دهخدا
بدیدار. [ ب َ ] (ص ) پدیدار. رجوع به پدیدار شود.
-
جستوجو در متن
-
پاسنگین
لغتنامه دهخدا
پاسنگین . [ س َ ] (ص مرکب ) آنکه دیر دیر بدیدار خویشان و دوستان شود.
-
جاخالی رفتن
لغتنامه دهخدا
جاخالی رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بدیدار خانواده ٔ مسافر رفتن پس از سفر کردن کسی از خانواده .
-
بابک نژاد
لغتنامه دهخدا
بابک نژاد. [ ب َ ن ِ] (ص مرکب ) منسوب به نژاد بابک . بابکی : که هرکس که هستیم بابک نژادبدیدار چهر تو گشتیم شاد.فردوسی .
-
اهل رؤیت
لغتنامه دهخدا
اهل رؤیت . [ اَ ل ِ رُ ءْ ی َ ] (اِخ ) عموم فرقی که بدیدار حق تعالی در دنیا یا آخرت معتقد بوده اند. (خاندان نوبختی ص 251).
-
بی گروه
لغتنامه دهخدا
بی گروه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + گروه ) بی جمعیت . بی همراهان . بتنهایی : سکندر چو بشنید شد سوی کوه بدیدار بر تیغ شد بی گروه . فردوسی .رجوع به گروه شود.
-
پیروزه قبا
لغتنامه دهخدا
پیروزه قبا. [ زَ / زِق َ ] (اِ مرکب ) قبای برنگ فیروزه . آبی . کبود. || (ص مرکب ) دارای قبای فیروزه رنگ : خوش است بدیدار شما عالم ازیراحوران نکوطلعت و پیروزه قبائید.ناصرخسرو.
-
پای سنگین
لغتنامه دهخدا
پای سنگین . [ ی ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) استواری . پائی که از جائی نجنبد. (تتمه ٔ برهان قاطع). || [ ی ْ س َ ] (ص مرکب ) آنکه دیردیر بدیدار کسان و دوستان شود.
-
چشم آشنا
لغتنامه دهخدا
چشم آشنا. [ چ َ / چ ِش ْ / ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش .نظامی .
-
صحرانورد
لغتنامه دهخدا
صحرانورد. [ ص َ ن َ وَ ] (نف مرکب ) بیابان نورد. تندرو. تیزتک : صحرانوردی ، کوه پیکری ، زمین هیکلی ، ابررفتاری (اسب ). (سندبادنامه ص 251).هم از تازی اسبان صحرانوردهم از تیغ چون آب زهرآبخورد. نظامی .نشست از برخنگ صحرانوردهمی داشت دیده به آن آبخورد. نظ...
-
دشت پیما
لغتنامه دهخدا
دشت پیما. [ دَ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب مرخم ) دشت پیمای . دشت پیماینده . صحرانورد. بیابان نورد. دشت سیر. دشت نورد : یکی دشت پیمای برنده راغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ . اسدی .به وادی دل من هیچ گوشه پیدا نیست به غیر آهوی چشم تو دشت پیمایی .اثر (از آنندر...
-
سیاهک
لغتنامه دهخدا
سیاهک . [ هََ ] (ص مصغر) بسیاهی زننده . متمایل به سیاه : سیاهک بود زنگی خود بدیداربسرخی میزند چون گشت بیمار. نظامی .|| (اِ مصغر) آفت قارچی در گندم که دانه را سیاه کند. (یادداشت بخط مؤلف ). بیماری در زعفران . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
بخ
لغتنامه دهخدا
بخ . [ ب ُ ] (اِ) کخ . لولو. یک سر دو گوش . فازوع . و کلمه ٔ بخ ردیف کخ در نسخه ای از لغت اسدی آمده است . (یادداشت مؤلف ). چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت و آن را بتازی فاروع خوانند. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ) : آیم و چون بخ بگوشه ای بنشی...
-
بی کردار
لغتنامه دهخدا
بی کردار. [ ک ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + کردار) که کردار ندارد. بی عمل : وگر گفتار بی کردار داری چو زراندود دیناری بدیدار. ناصرخسرو.|| دشنامی است لوطیان را. آنکه به اعمال خیر و جوانمردانه نگراید. (از یادداشت مؤلف ). بدکردار. نادرست . غیرقابل اعتماد. (ف...