کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بدن
/badan/
معنی
۱. (زیستشناسی) جسم انسان غیر از سر؛ تن.
۲. [قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد
۲. بدنه، جسم
۳. جسد، لاش، لاشه ≠ روح، روان
برابر فارسی
تن
دیکشنری
body, person, physique
-
جستوجوی دقیق
-
بدن
واژگان مترادف و متضاد
۱. پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد ۲. بدنه، جسم ۳. جسد، لاش، لاشه ≠ روح، روان
-
بدن
فرهنگ واژههای سره
تن
-
بدن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَبدان] badan ۱. (زیستشناسی) جسم انسان غیر از سر؛ تن.۲. [قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع.
-
بدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [مخففِ بودن] [قدیمی] bodan =بودن
-
بدن
فرهنگ فارسی معین
(بَ دَ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - ساختمان کامل یک موجود زنده . 2 - تن ، پیکر.
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب َ ] (ع مص ) تناور گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). تناور شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). بزرگ شدن تن به بسیاری گوشت . (از اقرب الموارد). بُدن . بَدان . بَدانَة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بُدون...
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب َ دَ ] (ع اِ) تن . غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). جسد انسان . (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی ا...
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بدنة. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). کشتارها از اشتر و گاو که به مکه برند قربانی را. ذبایح . (یادداشت مؤلف ): و البدن جعلناها لکم من شعائر اﷲ. (قرآن 36/22)؛ آن شتران کشتنی به منا، آن شما را از نشانهای دین کردیم . (کشف ...
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب ُ ](ع مص ) تناور شدن . بَدْن . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب ُ دَ ] (مص ) مخفف بودن : یکی زنده پیلی چو کوهی روان بزیر اندر آورده بد پهلوان . شهید.خود تو آماده بدی برخاسته جنگ او را خویشتن آراسته . رودکی .بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک . رودکی .تو در پای پیلا...
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) ج ِ بدنة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || ج ِ بدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنة و بَدین و بادن شود. || ج ِ بادن . (منتهی الارب ) (ناظم ...
-
بدن
لغتنامه دهخدا
بدن . [ ب ُدْ دَ ] (ع اِ) ج ِ بادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به بادن شود.
-
بدن
دیکشنری فارسی به عربی
جسم
-
بدن
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: badan طاری: bedan / bašn طامه ای: bedan طرقی: ten / bedan / gun کشه ای: bedan نطنزی: beden