کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدعهد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بدعهد
/bad'ahd/
معنی
پیمانشکن؛ بدپیمان.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بدپیمان، پیمانشکن، سستپیمان، عهدگسل ≠ سختپیمان، وفادار
دیکشنری
disloyal
-
جستوجوی دقیق
-
بدعهد
واژگان مترادف و متضاد
بدپیمان، پیمانشکن، سستپیمان، عهدگسل ≠ سختپیمان، وفادار
-
بدعهد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [فارسی. عربی] bad'ahd پیمانشکن؛ بدپیمان.
-
بدعهد
لغتنامه دهخدا
بدعهد. [ ب َ ع َ ] (ص مرکب ) دروغگو و پیمان شکن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بدعهدی و عهد شود.
-
جستوجو در متن
-
بدقول
واژگان مترادف و متضاد
بدعهد، پیمانشکن، سستپیمان ≠ خوشقول
-
سستعهد
واژگان مترادف و متضاد
سستپیمان، پیمانشکن، عهدگسل، عهدشکن، بیوفا، بدعهد، زودگسل
-
بدپیمان
واژگان مترادف و متضاد
بدعهد، بدقول، پیمانشکن، عهدشکن، عهدگسل ≠ وفادار، خوشقول
-
سستپیمان
واژگان مترادف و متضاد
بدعهد، سستعهد، سستوفا، پیمانشکن، سستپیوند، بیوفا، عهدشکن، عهدگسل ≠ سختپیمان، وفادار، وفامند
-
بدزینهار
لغتنامه دهخدا
بدزینهار. [ب َ ] (ص مرکب ) بدعهد. بدپیمان . عهدشکن : کنون دانم که خود یادم نیاری که هم بدمهر و هم بدزینهاری .(ویس و رامین ).
-
بدپیمان
لغتنامه دهخدا
بدپیمان . [ ب َ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) بدعهد. آنکه به پیمان وفادار نیست : خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی نایدکه بی رسمند و بی قولند و بدعهدند و بدپیمان .فرخی .
-
نیک عهدی
لغتنامه دهخدا
نیک عهدی . [ ع َ ] (حامص مرکب ) وفای به عهد. (فرهنگ فارسی معین ). وفاداری . نیک عهد بودن : اگرچه نیک عهدی پیشه می کردجهان بدعهد بود اندیشه می کرد.نظامی .
-
سست پیوند
لغتنامه دهخدا
سست پیوند. [ س ُ پ َی ْ / پ ِی ْ وَ ] (ص مرکب ) بدعهد. سست پیمان . که در دوستی ثابت نباشد : شکست عهد محبت نگار دلبندم برید مهر و وفا یار سست پیوندم .سعدی .
-
بدقول
لغتنامه دهخدا
بدقول . [ ب َ ق َ / قُو ] (ص مرکب ) که به قول خود وفا نکند. مخلاف . مقابل خوش قول . (یادداشت مؤلف ) : این مردی بدقول و بی وفا و بدعهد است . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
-
رخنه گر
لغتنامه دهخدا
رخنه گر. [ رَ ن َ / ن ِ گ َ ] (ص مرکب ) رخنه کننده . شکافنده . رخنه ساز. کافنده : رخنه گر ملک سرافکنده به لشکر بدعهد پراکنده به . نظامی .چو نیست سایه ز پستی بنای ذوق مراچه غم که چرخ به دیوار عیش رخنه گر است .واله هروی (از آنندراج ).
-
اژدهادوش
لغتنامه دهخدا
اژدهادوش . [ اَ دَ ها ] (اِخ ) لقبی که ضحاک را داده اند بدان جهت که از دوش او دو مار رسته بود : بدید او [ کاوه ] چو بدعهد ضحاک راچنان اژدهادوش ناپاک را. فردوسی .نخواهیم بر گاه ضحاک رامر آن اژدهادوش ناپاک را. فردوسی .رجوع به اژدها و دوش اژدها شود.