کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بدرو
/badro[w]/
معنی
= بدراه
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدرو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] badro[w] = بدراه
-
بدرو
لغتنامه دهخدا
بدرو. [ ب َ ] (ص مرکب ) پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است . مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمَدار: سکه ٔ بدرو. (یادداشت مؤلف ).
-
بدرو
لغتنامه دهخدا
بدرو. [ب َ رَ / رُو ] (نف مرکب ) ستور بدراه . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). بدرفتار. (آنندراج ). بدرونده . ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان ). بداخلاق : چو بخت شهنشاه بدرو شوداز ایدر سوی چشمه ٔ سو شود.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).ز دانا بدر...
-
جستوجو در متن
-
بدراه
واژگان مترادف و متضاد
۱. ضال، فاسد، گمراه، منحرف ۲. بدرو
-
زشت رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹زشتروی› zeštru دارای چهرۀ زشت؛ زشتصورت؛ بدرو؛ بدگل.
-
انحصاد
لغتنامه دهخدا
انحصاد. [ اِ ح ِ ] (ع مص ) بدرو آمدن . (مصادر زوزنی ). بدرودن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
خوشرو، خوشرو
واژگان مترادف و متضاد
۱. بسیم، بشاش، تازهرو، خندان، خندهرو، گشادهرو، متبسم ۲. جمیل، خوشصورت، خوشگل، زیبا، قشنگ ≠ بدرو، گرفته، بدخو، ناخوشرو
-
خوشسیما
واژگان مترادف و متضاد
۱. خوشقیافه، زیبا، قشنگ، نکورو، خوشگل، خوبرو ≠ زشت، بدقیافه، بدرو ۲. مهرو، مهسا، مهجبین ≠ زشترو ۳. پریرو، پریچهر، زهرهجبین، وجیه، زیباروی، ملیح ≠ زشترو، بدگل
-
اجتزاز
لغتنامه دهخدا
اجتزاز. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) جَزّ. (زوزنی ). بریدن پشم . فریز کردن (موی ). بیرین کردن : اجتزّ الشعر. (منتهی الارب ). || بریدن و درودن . اِجدزاز. یقال : اجتززت الشیح َ و اجدززته ؛ اذاجززته . (منتهی الارب ). || بدرو آمدن کشت .
-
اجزاز
لغتنامه دهخدا
اجزاز. [ اِ ] (ع مص ) خشک گردیدن و رسیده شدن خرما و جز آن . || اجزازالنخل ؛ بوقت درو رسیدن خرمابن ، کذا اجزازالزرع . (منتهی الارب ). بدرو آمدن کشت .(زوزنی ). کشت را درویدن فرمودن . || دادن پشم گوسفند کسی را. (منتهی الارب ). || خداوند گوسپندان فریزکرد...
-
استحصاد
لغتنامه دهخدا
استحصاد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خشم گرفتن . || استحصاد زرع ؛ بهنگام درو رسیدن کشت . (از منتهی الارب ). بدرو آمدن . (زوزنی )(تاج المصادر بیهقی ). || استحصاد قوم ؛ گرد آمدن با هم . درتافته شدن آنان با هم . (از منتهی الارب ). فا هم آمدن قوم . (تاج المصادر ب...
-
بدراه
لغتنامه دهخدا
بدراه . [ ب َ ] (ص مرکب ) ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل خوش راه : اسبی بدراه . (یادداشت مؤلف ). || بدآیین . (آنندراج ). منحرف شونده از جاده ٔ مستقیم ، و شریر و گمراه و در جاده ٔ خطا افتاده . (از ناظم الاطباء) : گویند فرعون بر...
-
مشهور
لغتنامه دهخدا
مشهور. [ م َ ] (ع ص ) معروف . ج ، مشاهیر. (مهذب الاسماء). شناخته . (دهار). شهیر. (منتهی الارب ). معروف . جای مذکورو بزرگ و نام آور. ج ، مشاهیر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آشکارشده و معروف گشته و شهرت کرده شده و نیک شناخته شده و فاش کرده شده و شایع...
-
راه
لغتنامه دهخدا
راه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان : رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی ، ر...