کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدراه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بدراه
/badrāh/
معنی
۱. اسبی که بد راه میرود.
۲. [قدیمی، مجاز] کسی که به راه خطا میرود؛ بدآیین.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ضال، فاسد، گمراه، منحرف
۲. بدرو
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدراه
واژگان مترادف و متضاد
۱. ضال، فاسد، گمراه، منحرف ۲. بدرو
-
بدراه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) badrāh ۱. اسبی که بد راه میرود.۲. [قدیمی، مجاز] کسی که به راه خطا میرود؛ بدآیین.
-
بدراه
لغتنامه دهخدا
بدراه . [ ب َ ] (ص مرکب ) ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل خوش راه : اسبی بدراه . (یادداشت مؤلف ). || بدآیین . (آنندراج ). منحرف شونده از جاده ٔ مستقیم ، و شریر و گمراه و در جاده ٔ خطا افتاده . (از ناظم الاطباء) : گویند فرعون بر...
-
جستوجو در متن
-
بدرو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] badro[w] = بدراه
-
بدروش
واژگان مترادف و متضاد
بدراه، بدرفتار، بدعمل، بدکردار ≠ نیکروش
-
بدراهی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] badrāhi ۱. بدراه بودن.۲. به راه خطا رفتن.
-
pervert
دیکشنری انگلیسی به فارسی
منحرف، مرتد، منحرف کردن، گمراه شدن، از راه راست بدر کردن، بدراه
-
تیره راه
لغتنامه دهخدا
تیره راه . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی .رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
بدره
لغتنامه دهخدا
بدره . [ ب َ رَه ْ ] (ص مرکب ) بدراه . ستوری که بد راه رود : وین لاشه خر ضعیف بدره رااندر دم رفته کاروان بندم . مسعودسعد. || بدعمل . بدکردار. گمراه . آنکه به کارهای ناشایست پردازد : کدامین بدره از ره برده بودت کدامین دیو تلقین کرده بودت . نظامی .صرف ...
-
بدرو
لغتنامه دهخدا
بدرو. [ب َ رَ / رُو ] (نف مرکب ) ستور بدراه . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). بدرفتار. (آنندراج ). بدرونده . ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان ). بداخلاق : چو بخت شهنشاه بدرو شوداز ایدر سوی چشمه ٔ سو شود.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).ز دانا بدر...
-
دلاله
لغتنامه دهخدا
دلاله . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (از ع ، ص ، اِ) دلالة. دلال . زن واسطه . واسطه میان دو طرف معامله : از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه . نظامی .در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلاله ٔ محتاله شاگردی او را شایستی . (جهانگشای جوینی ). || ز...
-
بددین
لغتنامه دهخدا
بددین . [ ب َ ] (ص مرکب ) بی دین و بدراه و ملحد. (آنندراج ). بدکیش و بدمذهب و ملحد. (ناظم الاطباء). بداعتقاد. لامذهب . مقابل پاک دین : بدانند شاهان که روزی است این که بددین پدید آید از پاک دین . دقیقی .که بددین و بدکیش خوانی مرامنم شیر نر میش خوانی م...
-
جره
لغتنامه دهخدا
جره . [ ج ُرْ رَ ] (ص ، اِ) نرینه ٔ هر جانور باشد از چرنده و پرنده عموماً. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نر هر چیز باشد عموماً. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) (بهارعجم ) : در آن زمان که بخندد چو کبک دشمن توعقاب جره برآید ز بی...
-
راه
لغتنامه دهخدا
راه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان : رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی ، ر...