کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدال
لغتنامه دهخدا
بدال . [ ب َدْ دا ] (ع ص ) آنکه غله فروشد و مردم آن را بقال گویند و در لغت بقال آن را گویند که تره فروشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غله فروش . مأکولات فروش ، و این همان است که عوام بغلط بقال گویند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بقال شود.
-
بدال
لغتنامه دهخدا
بدال . [ ب ِ ] (ع مص ) مبادله . (المصادر زوزنی ). چیزی را با چیزی بدل کردن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مبادله شود.
-
جستوجو در متن
-
ذف
لغتنامه دهخدا
ذف . [ذَف ف ] (ع اِ) گوسفندان . || آواز کفش گاه راه رفتن . ذفَة، یکی . و بدال مهمله نیز آمده است .
-
جذاة
لغتنامه دهخدا
جذاة. [ ج َ ] (اِخ )لغتی است در جداة بدال مهمله و آن نام موضعی است دربلاد غطفان . (از معجم البلدان ). رجوع به جداة شود.
-
جذر
لغتنامه دهخدا
جذر. [ ج َ ذَ ] (اِخ ) همان جدر بدال مهمله است و آن مسرحی است در شش میلی مدینه . (از معجم البلدان ). رجوع به جدر شود.
-
حسن
لغتنامه دهخدا
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی اسوانی برادر نجم الدین حسین بدال . مجاور مدینه و امام مسجد بود و در 724 هَ . ق . درگذشت . (دررالکامنة ج 2 ص 29).
-
دیابوذ
لغتنامه دهخدا
دیابوذ. [ دَ ] (معرب ، اِ) دیابود. در فارسی دُوابوذ بمعنی جامه ٔ دوپود بود و بعضی آن را جمع دیبوذ دانسته و ابوعبید اصل کلمه را دوبوذ فارسی میداند. (از المعرب جوالیقی ص 138 و 139). دیابوذ و دیابیذ جمع دیبوذ جامه ٔ دوپود معرب است و ربما عرب بدال مهمله ...
-
از آن کجا
لغتنامه دهخدا
از آن کجا. [ اَ ک ُ ] (حرف ربط مرکب ) از آنکه . بعلت آنکه . بجهت آنکه . از برای آنکه : تنم خمیده چو ذالست از آن کجا زلفت بدال ماند و خالت چو نقطه بر سر ذال . معزی .در و یاقوت من از همت و جود تو سزدزان کجا همت و جود تو چو بحر است و چو کان .؟ (از آنندر...
-
بقال
لغتنامه دهخدا
بقال . [ ب َق ْ قا ] (ع اِ) تره فروش و بمعنی غله فروش ، لغت عامی است و صحیح بدّال است . (ناظم الاطباء). تره و سبزی فروش . (فرهنگ نظام ). فروشنده ٔ سبزیها. (از اقرب الموارد). در هندوستان به معنی غله فروش بسیار مستعمل شده است و به این معنی بدّال صحیح ب...
-
بادشاه
لغتنامه دهخدا
بادشاه . [ دِ ] (اِ مرکب ) مرکب است از باد یا پاد و شاه ، لفظ اول که پاد است بمعنی تخت باشدچه در اصل پات بود تای فوقانی را بدال بدل کردند و لفظ پاد بمعنی پاسبانی و پائیدن نیز آمده ، و لفظ شاه بمعنی خداوند است . (آنندراج ). پادشاه . (ناظم الاطباء). رج...
-
خراد
لغتنامه دهخدا
خراد. [ خ َرْ را ] (اِ) خَرّاط. (زمخشری ) (ناظم الاطباء). آنکه چوبها را بر چرخ خراشیده هموار کند. چون مأخذ این لفظ در کتب معتبره ٔ لغات عرب یافته نشد و ملا نورالدین طهوری در خوان خلیل بلفظ نهاد لفظ خراد را قافیه ساخته است ظاهراً «طاء» خراط را فارسیا...
-
دیدبان
لغتنامه دهخدا
دیدبان . [ دَ دَ ](معرب ، اِ) در اصل دیذه بان و معرب شده است . (از تاج العروس ). دیدب ، نگاهبان که معرب است . (از منتهی الارب ). رقیب . (اقرب الموارد). ج ، دیادبة. (یادداشت مؤلف ). || طلیعه (فارسی و معرب ): دیدبان المراکب ، راهنمای آن . (از اقرب الم...
-
تبیازه
لغتنامه دهخدا
تبیازه . [ ت َب ْ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) تب و لرزی را گویند که بسبب برآمدگی و بزرگ شدن سپرز بهم رسیده باشد. (برهان ). تب لرزه . (شرفنامه ٔ منیری ). یعنی تب لرزه ، چه یازه بمعنی حرکت است . (فرهنگ رشیدی ). تب نوبه ای که از بزرگ شدن سپرز عارض شود. (ناظم ا...
-
روخ چکاد
لغتنامه دهخدا
روخ چکاد. [ چ َ ] (ص مرکب ) اصلع باشد. (فرهنگ اسدی ) . کلمتی است فهلوی ، روخ روده باشد و چکاد بالای پیشانی ، و بپهلوی روخ چکاد اصلع بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (از صحاح الفرس ). در نسخه ای از این فرهنگ دوخ چکاد بدال ضبط شده است . کچل ، که میان سر موی ...