کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بخاک آوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بخاک هلاک افتادن
لغتنامه دهخدا
بخاک هلاک افتادن . [ ب ِ ک ِ هََ اُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کشته شدن . به قتل رسیدن . || واماندن . (یادداشت مؤلف ).
-
بخاک برابر کردن
لغتنامه دهخدا
بخاک برابر کردن . [ ب ِ ب َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیست و نابود کردن . خراب ساختن . (آنندراج ). همسان کردن با خاک . با خاک یکسان و هم ارزش ساختن : چو سرو ناز تو مشکین لباس در بر کردمرا چو سایه به خاک سیه برابر کرد.ساحری .
-
پوزه بخاک مالیدن
دیکشنری فارسی به عربی
مرغ
-
جستوجو در متن
-
پناه آوردن
لغتنامه دهخدا
پناه آوردن . [ پ َ وَ دَ ](مص مرکب ) پناهیدن . التجاء. ملتجی شدن : بیش از این از من نمی آید که آوردم پناه از تف دوزخ بخاک آستان این جناب . مفید بلخی .تَعَفﱡق ؛ پناه آوردن بکسی . (منتهی الارب ).
-
ارغام
لغتنامه دهخدا
ارغام . [ اِ ] (ع مص ) بخاک رسانیدن . (غیاث اللغات ). بخاک چسبانیدن . بخاک مالیدن . در خاک افکندن چیزی را از دست یا دهان . || خاک آلود کردن بینی کسی را. بینی کسی را بر خاک مالیدن : ارغم اﷲ انفه ؛ ای الصقه بالرغام ؛ یعنی بخاک مالد خدای بینی او را. || ...
-
خرماگری
لغتنامه دهخدا
خرماگری . [ خ ُ گ َ ] (حامص مرکب )عمل بوجود آوردن خرما. عمل ساختن خرما : خرماگری بخاک که آمخته ست این نغزپیشه دانه ٔ خرما را؟ناصرخسرو.
-
اندرآوردن
لغتنامه دهخدا
اندرآوردن . [ اَدَ وَ / وُ دَ ] (مص مرکب ) از پا اندر آوردن ، از پادرآوردن . فروافکندن . کشتن . ازبین بردن : به ایوان او آتش اندرفکندز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی .- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن ؛ بزیر آوردن . فرود آوردن . پایین آوردن . مغ...
-
خاک
لغتنامه دهخدا
خاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است : ابتداء کره ٔخاک است بر رو...
-
تارپیا
لغتنامه دهخدا
تارپیا. [ پ ِ ] (اِخ ) دخترک رومی که حصار شهر روم را بخاطر بدست آوردن بازوبندهای طلای جنگجویان به «سابین ها» سپرد و بر اثر این خیانت بدست همانها کشته شد. گروهی هم عقیده دارند سپردن حصار روم به «سابین ها» بعلت عشق وی نسبت به رئیس جنگجویان بوده است . ف...
-
فروکردن
لغتنامه دهخدا
فروکردن . [ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را به درون چیزی دربردن ، چنانکه سوزن را به تن آدمی . (یادداشت بخط مؤلف ). در میاه چیزی داخل کردن . (ناظم الاطباء). فروبردن : بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی ).مبادا لب تو بگفتار چاک ...
-
برخود
لغتنامه دهخدا
برخود. [ ب َ خوَد / خُدْ ] (حرف اضافه + ضمیر) (اِ مرکب از: بر + خود) بروی خود. به خود.- بر خود بالیدن ؛ بخود بالیدن .- بر خود بستن ؛ به خود بستن . به خود نسبت کردن . برخویشتن بستن : انتحال ؛ شعر دیگری برخود بستن . (زمخشری ).- برخودپیچیدن ؛ بروی خو...
-
آوردن
لغتنامه دهخدا
آوردن . [ وَ دَ ] (مص ) (از: آ، به معنی سوی یا به معنی سلب + بردن ) بردن بسوی کسی . ایتاء. اجأه . اِتیان . مقابل بردن : ز چیزی که از بلخ بامی ببردبیاورد و یکسر به گهرم سپرد. فردوسی .بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آریدبسته دو دست . فردوسی .بسیند...
-
پروریدن
لغتنامه دهخدا
پروریدن . [ پ َرْ وَ دَ ] (مص ) پروردن . پروراندن . پرورانیدن . تیمار کردن . پرورش دادن . تربیت کردن . بار آوردن . بزرگ کردن . ترشیح . تعلیم . تأدیب : یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری . رودکی .مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آور...
-
درکشیدن
لغتنامه دهخدا
درکشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ](مص مرکب ) کشیدن . ساختن . برآوردن . محیط کردن . گرد چیزی درآوردن ، چون دیوار و سور : حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه در کشیده به یک باره . (حدود العالم ). باکالیجار بترسید و سوری استو...
-
چرا
لغتنامه دهخدا
چرا. [ چ ِ ] (ادات استفهام ) بمعنی از برای چه . (برهان ) (انجمن آرا). بمعنی برای چه ، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ٔ «چه » که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای » باشد.(آنندراج ) (غیاث ). کلمه ٔ تعلیل . از برای چه و برای چه و بچه جهت . (...