کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بثر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بثر
/basr/
معنی
۱. آبلهریزه که روی پوست بدن ایجاد میشود.
۲. جوش.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بثر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: بُثُور] (پزشکی) [قدیمی] basr ۱. آبلهریزه که روی پوست بدن ایجاد میشود.۲. جوش.
-
بثر
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] (اِ.) جوش و دانة ریز که روی پوست پیدا شود.
-
بثر
لغتنامه دهخدا
بثر. [ ب َ ] (اِخ ) آبی است در ذات عرق یا موضعی است . (منتهی الارب ).
-
بثر
لغتنامه دهخدا
بثر. [ ب َ ] (ع اِ) چیزی از تن برجسته . (تاج المصادر بیهقی ). آبله ریزه که براندام برآید. (آنندراج ) (منتهی الارب ). هرچه از تن واندام مردم بیرون آید چون ارزن . (زمخشری ). جوش . هرچه برجهد از اندام مردم چون خردک و غیر آن . (مهذب الاسماء). آبله ٔ خرد ...
-
بثر
لغتنامه دهخدا
بثر. [ ب َ ] (ع مص ) آبله ٔ ریزه برآوردن روی کسی : بثر وجهه بثراً. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بُثور. (منتهی الارب ).
-
بثر
لغتنامه دهخدا
بثر. [ ب َ ث ِ ] (ع ص ) نعت از بثر و بثور، آبله ٔ ریزه برآورده . جوش دار. آنکه آبله ریزه برآورده است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که روی او آبله ریزه برآورده باشد. (ناظم الاطباء).
-
بثر
لغتنامه دهخدا
بثر. [ ب َ ث ِ ] (ع مص ) آبله ٔ ریزه برآوردن روی کسی . بَثر. بثور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر مذکور شود. || (اِ) آبله ریزه که بر اندام برآید. (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
بصر
واژگان مترادف و متضاد
۱. چشم، دیده، عین ۲. بینایی ۳. بینش، دید، آگاهی
-
بسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] bosr ۱. هرچیز تازه و نو.۲. خرمای نارس؛ خرمایی که تازه رنگش زرد شده و هنوز خوب نرسیده است.
-
بصر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: ابصار] (زیستشناسی) basar ۱. بینایی؛ حس بینایی.۲. چشم.
-
بصر
فرهنگ فارسی معین
(بَ صَ) [ ع . ] ( اِ.) دیده ، چشم . ج . ابصار.
-
بسر
لغتنامه دهخدا
بسر. [ ب َ ] (ع اِ) آب سرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ماء بارد. (از اقرب الموارد). || کلح . قطوب . مقابل بشر. (یادداشت مؤلف ).
-
بسر
لغتنامه دهخدا
بسر. [ ب َ ] (ع مص ) خراشیدن سر ریش را پیش از نضج . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بسر قرحه ؛ باز کردن پوست را از ریش پیش از بهبود یافتن پس چرک بهم رسانیدن . (از اقرب الموارد). کاویدن دملی نه بهنگام . (تاج المصادر بیهقی ). || شتابی کردن و ...
-
بسر
لغتنامه دهخدا
بسر. [ ب ِ س َ ] (ق مرکب ) بروی سر. بطرف سر و بسمت سر. || (اِ مرکب ) انتها و نوک . (ناظم الاطباء).