کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بانگ کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بانگ کردن
لغتنامه دهخدا
بانگ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز کردن . (ناظم الاطباء). فریاد کردن . بانگ برآوردن . صخب . اصلاق . اعجاج . عجیج . عج . صیحان . صیاح . صدید. صرخ . صراخ . هبیب . عزیف . زجل . قلقلة.کشکشة. سلق . (منتهی الارب ). هتف . (تاج المصادر بیهقی ). انتجاج . ...
-
واژههای مشابه
-
battle cry
رزمبانگ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم نظامی] فریادی که سربازان برای تهییج نیروهای خودی یا ترساندن دشمن در هنگام جنگ سر میدهند
-
بانگ زدن
فرهنگ فارسی معین
(زَ دَ) (مص ل .) فریاد زدن ، آواز بلند برآوردن .
-
زاغ بانگ
لغتنامه دهخدا
زاغ بانگ . (اِ مرکب ) مقلوب بانگ زاغ . آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست .سعدی .
-
بانگ آمدن
لغتنامه دهخدا
بانگ آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد رسیدن . آواز آمدن . آوایی شنیده شدن : حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک روح معلا ریخته . خاقانی...
-
بانگ برخاستن
لغتنامه دهخدا
بانگ برخاستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بانگ برآمدن .بانگ آمدن . فریاد بلند شدن . آواز آمدن : چو خورشید برزد سر از برج گاوز گلزار برخاست بانگ چکاو. فردوسی .یکی بانگ برخاست اندر میان ببودند لشکر همه شادمان .فردوسی .
-
بانگ خاستن
لغتنامه دهخدا
بانگ خاستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) بانگ بخاستن . فریاد بلند شدن . بانگ برشدن . آوا برخاستن : بلبل بستانسرا صبح نشان میدهدوز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام .سعدی (طیبات ).
-
بانگ خروس
لغتنامه دهخدا
بانگ خروس .[ گ ِ خ ُ ] (اِ مرکب ) آن بانگ که از نای خروس برآید. || اسم پاس سوم از شب است که قصد از نصف شب الی طلوع فجر میباشد... بعضی برآنند که بانگ زدن خروس بردوقسم است : یکی قدری بعد از نصف شب و دیگری که سه از نصف شب گذشته باشد. (از قاموس کتاب مقدس...
-
بانگ دارنده
لغتنامه دهخدا
بانگ دارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) فریادزننده . فریادکننده . عجاج . (منتهی الارب ).
-
بانگ کننده
لغتنامه دهخدا
بانگ کننده . [ ک ُ ن َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که بانگ کند. که فریاد زند. که فریاد برآورد. که آوا برآورد. صارخة. عجاج . (دهار). مضوضی . (منتهی الارب ).
-
بانگ رس
لغتنامه دهخدا
بانگ رس . [ رَ ] (اِ مرکب ) بانگ رسنده . آن حد از مسافت که بانگ رسد. آن مقدار فاصله که شنونده آوای فریادکننده را تواند شنید. آن مسافتی که آوای یکی بدیگری رسد.
-
بانگ زن
لغتنامه دهخدا
بانگ زن . [ زَ ] (نف مرکب ) فریادزننده . بانگ زننده . که بانگ زند. که فریاد کشد. نعره کشنده . آوا دردهنده : بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیرگامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن . منوچهری .مؤذن را گویند. (آنندراج ).کسی که اذان گوید. (ناظم الا...
-
بانگ کنان
لغتنامه دهخدا
بانگ کنان . [ »ُ ] (ق مرکب ) فریادزنان . بانگ کننده .غران . آواکنان : و ایشان را [ مردم جیرفت را ] رودیست تیز همی رود بانگ کنان . (حدود العالم ).
-
پالم بانگ
لغتنامه دهخدا
پالم بانگ . [ ل ِ ] (اِخ ) شهری در سوماترا، بر ساحل رود موسی دارای 73000 تن سکنه با تجارتی رائج .