کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بالفرض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بالفرض
/belfarz/
معنی
فرضاً؛ از روی فرض و گمان؛ بهطور قیاس و پندار.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
به فرض آنکه، فرضاً، ولو
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بالفرض
واژگان مترادف و متضاد
به فرض آنکه، فرضاً، ولو
-
بالفرض
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [عربی] belfarz فرضاً؛ از روی فرض و گمان؛ بهطور قیاس و پندار.
-
بالفرض
فرهنگ فارسی معین
(بِ لْ فَ) [ ازع . ] ( ق .) فرضاً، از روی فرض .
-
بالفرض
لغتنامه دهخدا
بالفرض . [ بِل ْ ف َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + فرض ). بطور فرض وپندار. فرضاً. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرض شود.
-
جستوجو در متن
-
فرضاً
واژگان مترادف و متضاد
بالفرض، ولو
-
شمارش
لغتنامه دهخدا
شمارش . [ ش ُ رِ ] (اِمص ) شمار. تعداد. (یادداشت مؤلف ) : خواهی به شمارش ده و خواهی به گزافه خواهیش به شاهین زن و خواهی به کرستون . زرین کتاب .|| (ق ) ظاهراً. || مشروحاً. || فرضاً. بالفرض و التقدیر. (ناظم الاطباء). بمعنی فرض و تقدیر باشد و در جایی ا...
-
نیرویش
لغتنامه دهخدا
نیرویش . [ یِش ْ ] (اِ) فرض و تقدیر. به جائی مستعمل می شود که عربان بالفرض و التقدیر گویند. (انجمن آرا). از برساخته های دساتیر است . رجوع به نیرو به معنی تقدیر شود.
-
اً
لغتنامه دهخدا
اً.[ -ََن ْ ] (ع پسوند) علامت نصب در زبان عرب . تا: ابداً؛ تا ابد. || از: اصلاً؛ از اصل . || علی الَ : غفلتاً؛ علی الغفله . || از روی : ارفاقاً؛ از روی ارفاق . لطفاً؛ از روی لطف . علماً؛ از روی علم . تفضلاً؛ از روی تفضل . || بالَ : فرضاً؛ بالفرض . ||...
-
حمة
لغتنامه دهخدا
حمة. [ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) (یعنی چشمه های آب داغ ) یکی از شهرهای حصار دار لفتالی میباشد. (یوشع 19 : 25). و دور نیست که همان حمام یا چشمه های گرمی باشد که بمسافت یک میل بجنوب طبریه واقع و همواره بواسطه آبهای کبریتش معروف بوده ، بموافق طب شست و شودر آن...
-
کاتب سیاری
لغتنامه دهخدا
کاتب سیاری . [ ت ِ ب ِ س َی ْ یا ] (اِخ ) احمدبن محمدبن سیاربن عبداﷲ کاتب بصری مکنی به ابوعبداﷲ، در زمان حضرت امام حسن عسکری (ع ) متوفی 260 هجری از نویسندگان آل طاهر و ضعیف الحدیث و مردودالروایه و فاسدالمذهب و تناسخی المشرب بود. از تألیفات اوست :1- ...
-
عول
لغتنامه دهخدا
عول . [ ع َ ] (ع مص ) میل کردن از راستی و کژی نمودن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : نور باید پاک از تقلید و عول تا شناسد مرد را بی فعل و قول . مولوی .|| چیره شدن بر کسی و گران گردیدن و بی آرام ساختن کسی را. (از من...
-
اسکندر
لغتنامه دهخدا
اسکندر. [ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) ابن آمینتاس . پادشاه مقدونیه . هردوت گوید (کتاب هشتم ، بند 133 - 144): زمانی که یونانیان در جزیره ٔ دِلُس بودند، مردونیه پس از گذرانیدن زمستان در تسالی ، قشون خود را حرکت داد. قبل از حرکت ، میس نامی را که از مردم اروپا بو...
-
حبیب
لغتنامه دهخدا
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن اوس بن حارث مکنی به ابوتمام . نجاشی (متوفی 450 هَ . ق .) در رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بود و امامان را تا ابوجعفر ثانی که معاصر وی بوده مدح کرده است . جاحظ در کتاب حیوان گوید: ابوتمام از رؤساء رافضه است . حسن بن دا...