کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بازارگان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بازارگان
/bāzārgān/
معنی
= بازرگان: ◻︎ از خطر بندد خطر زآنرو که سود دهچهل / برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان (؟: لغتنامه: بازارگان).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ثروتمند، دارا، غنی ≠ فقیر، محتاج، ندار
۲. تاجر، سوداگر، بازرگان ≠ مفلس
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بازارگان
واژگان مترادف و متضاد
۱. ثروتمند، دارا، غنی ≠ فقیر، محتاج، ندار ۲. تاجر، سوداگر، بازرگان ≠ مفلس
-
بازارگان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] bāzārgān = بازرگان: ◻︎ از خطر بندد خطر زآنرو که سود دهچهل / برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان (؟: لغتنامه: بازارگان).
-
بازارگان
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) نک بازرگان .
-
بازارگان
لغتنامه دهخدا
بازارگان . (اِ مرکب ) سوداگر را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بازرگان و سوداگر و تاجر. (ناظم الاطباء). بازرگان و سوداگر مایه دار. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بازاری . کاسب : که این نامور مرد بازارگان که دیبا فروشد بدی...
-
جستوجو در متن
-
تاجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: تُجّار] tājer بازرگان؛ بازارگان.
-
بازرگان
فرهنگ فارسی معین
(زَ) (اِمر.) بازارگان ، تاجر.
-
گان
فرهنگ فارسی عمید
(پسوند) gān علامت نسبت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بازارگان، گروگان، رایگان، خدایگان.
-
درمگان
لغتنامه دهخدا
درمگان . [ دِ رَ ] (اِ مرکب ) ج ِ درم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مسکوک نقره . مقابل دینارگان که مسکوک زرین است : که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فروشد به دینارگان . فردوسی .سر بار بگشاد بازارگان درمگان در او بود و دینارگان .فردوسی .
-
افزون فروش
لغتنامه دهخدا
افزون فروش . [ اَ ف ُ ] (نف مرکب ) گرانفروش . (یادداشت دهخدا) : به بازارگان گفت چندین مکوش به افزونی ای مرد افزون فروش .فردوسی .
-
دریاکار
لغتنامه دهخدا
دریاکار. [ دَرْ ] (ص مرکب ) آنکه کار دریا کند. (آنندراج ). ملاح و کشتیبان . (ناظم الاطباء) : گفت کای از ضمیر دریاکارگشته بازارگان دریابار.میرخسرو (از آنندراج ).
-
چارگان
لغتنامه دهخدا
چارگان . (اِ مرکب ) چهارگان : ظاهراً ببهای چهار درهم یا بوزن چهار مثقال (بقیاس بیستگان و بیستگانی [ العشرینیه ] و کمر هزارگانی ) : خریدی همی مرد بازارگان ده آهو و گوری بها چارگان .فردوسی .
-
باگزند
لغتنامه دهخدا
باگزند. [ گ َ زَ ] (ص مرکب ) (از: با+ گزند) دارای آسیب . زیان دار. زیان آور : به بازارگان گفت لب را ببندکزین سودمندیم و هم باگزند. فردوسی .و رجوع به گزند شود.
-
بلا ریختن
لغتنامه دهخدا
بلا ریختن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بلا آوردن . گزند و آزار رساندن . فتنه بر کسی انداختن . مصیبتی و رنجی به کسی رسانیدن : طمع کرد در مال بازارگان بلا ریخت بر جان بیچارگان .سعدی (از آنندراج ).
-
بازرگان
لغتنامه دهخدا
بازرگان . [ زَ ] (اِ مرکب ) سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب ). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست . در بها...