کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بارم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بارم
/bāram/
معنی
= بیرم۲
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
معیار، مقیاس
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بارم
واژگان مترادف و متضاد
معیار، مقیاس
-
بارم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] bāram = بیرم۲
-
بارم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: barème] bāre(o)m ریزِ نمرههای مخصوص که در هر آزمون به پاسخ پرسشها داده میشود.
-
بارم
فرهنگ فارسی معین
(رِ) [ فر. ] ( اِ.) جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری ، شمارک . (فره ).
-
بارم
لغتنامه دهخدا
بارم . [ رَ ] (اِ) بیرم . یکی از اصناف مخل است . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). و آن آلت درازی است آهنین و جز آن که بدان سنگ را حرکت دهند. اهرم .
-
بارم
لغتنامه دهخدا
بارم . [ رِ ] (فرانسوی ، اِ) کتاب محتوی محاسبات حل شده . و بمناسبت نام واضع آن بدین نام موسوم شده است . || ریز نمرات مخصوص آزمایش یک پرسش . برای بدست آوردن معدل نمرات یک آزمایش پرسش ها را به اجزایی چند تقسیم و برای هر جزء نمره ای تعیین میکنند، نمره ٔ...
-
جستوجو در متن
-
barsom
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بارم
-
barms
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بارم، مخمر، مایه ابجو
-
دل و بار
فرهنگ گنجواژه
شکم. دل و بارم درد میکند.
-
بالابلند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bālāboland بلندبالا؛ قدبلند؛ بلندقامت: ◻︎ ز دست کوته خود زیر بارم / که از بالابلندان شرمسارم (حافظ: ۶۵۲).
-
لؤلؤبار
لغتنامه دهخدا
لؤلؤبار. [ ل ُءْ ل ُءْ ] (نف مرکب ) آنکه لؤلؤ بارد. مجازاً اشکبار : بودم آنگه ز لفظ لؤلؤباربارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.سوزنی .
-
باران باریدن
لغتنامه دهخدا
باران باریدن .[ دَ ] (مص مرکب ) نزول باران . فرود آمدن باران . باریدن باران . فروریختن باران . باران آمدن : عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم که بر وی اینهمه باران شوق میبارم .سعدی (طیبات ).
-
خیل تاختن
لغتنامه دهخدا
خیل تاختن . [ خ َ / خ ِ ت َ ] (مص مرکب ) اسب تاختن . میدانداری کردن : من از فراق تو بیچاره سیل می بارم مثال ابر بهاری تو خیل می تازی .سعدی .
-
نگار گرفتن
لغتنامه دهخدا
نگار گرفتن . [ ن ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رنگین شدن . رنگ پذیرفتن : از دست تو آن سرشک می بارم کانگشت از او نگار می گیرد. انوری . || حنا بستن . به حنا دست و پا رنگین کردن : هر نگاری به سان تازه بهارهمه در دستها گرفته نگار.نظامی .