کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باربردار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
باربردار
/bārbardār/
معنی
= باربر
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بارکش، باری ≠ سواری
۲. باربر، حمال
۳. آبستن، باردار، حامله
دیکشنری
crane, lift
-
جستوجوی دقیق
-
باربردار
واژگان مترادف و متضاد
۱. بارکش، باری ≠ سواری ۲. باربر، حمال ۳. آبستن، باردار، حامله
-
باربردار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) bārbardār = باربر
-
باربردار
لغتنامه دهخدا
باربردار. [ ب َ / ب ُ ] (نف مرکب ) باربر. (ناظم الاطباء). بارکش . بردارنده ٔ بار. حمال . رجوع به آنندراج ، شعوری و دِمزن شود. || حیوان بارکش . باربر : گاوان و خران باربرداربه زآدمیان مردم آزار. سعدی (گلستان ).رجوع به بارکش و باربر و «دِمزن » شود. || ...
-
جستوجو در متن
-
حمال
واژگان مترادف و متضاد
۱. باربردار، باربر، بارکش ۲. حامل
-
خوره
لغتنامه دهخدا
خوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نوعی از جوال است که آنرا پر از غله کنند و چنان بر بالای باربردار اندازند که طرف سر جوال بگردن باربردار باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
-
بارکش
فرهنگ فارسی معین
(کِ) (اِفا.) 1 - باربردار، حمال . 2 - چهارپا یا ارابه یا اتومبیلی که بار برد.
-
بردار
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ برداشتن) bardār ۱. = برداشتن.۲. بردارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): باربردار.۳. قابل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شوخیبردار.
-
زایگر
لغتنامه دهخدا
زایگر. [ گ َ ] (ص ) باربردار و حمل دار.(ناظم الاطباء). میوه دار و ثمردار. (ناظم الاطباء).
-
باربرداری
لغتنامه دهخدا
باربرداری . [ ب َ / ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل باربردار. || مخارج سفر و لوازم سفر و کرایه ٔ بار. (ناظم الاطباء).
-
ظعون
لغتنامه دهخدا
ظعون . [ ظَ ] (ع ص ) شتر کار کشت و باربردار و شتر هودج کش . شتری که بدان بار بردارند و به کار دارند و هودج بر آن کنند. || اشتر که سفر را دارند.
-
موازر
لغتنامه دهخدا
موازر. [ م ُ زِ ] (ع ص ) باربردار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || وزیرشونده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به موازرت و موازره شود.
-
آبستن شدن
لغتنامه دهخدا
آبستن شدن . [ ب ِ ت َش ُ دَ ] (مص مرکب ) آبستن گشتن . آبستن گردیدن . آبستن آمدن . تمخض . حَبَل . (دهار). بار گرفتن . بار برداشتن . حامله گشتن . حمل برداشتن . بچه گرفتن . زه برداشتن . باربردار شدن ماده از نر. || زنده شدن و شکوفه ٔ خرد برآوردن درخت در ...
-
بارکش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) bārkeš ۱. کشندۀ بار؛ باربردار؛ باربر؛ باری.۲. ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد؛ قوی: اسب بارکش.۳. [قدیمی، مجاز] دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب؛ صبور.۴. [قدیمی، مجاز] غمزده؛ غمخوار؛ غصهدار: ◻︎ دل پادشاهان ...
-
مردم آزار
لغتنامه دهخدا
مردم آزار. [ م َ دُ ] (نف مرکب ) ظالم . جفاکار. (آنندراج ). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند : مرغزاری است این جهان که در اوعامه شوکان مردم آزارند. ناصرخسرو.زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به . سعدی .گا...