کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بادموجسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
windsurfer
بادموجسوار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] فردی که به ورزش بادموجسواری میپردازد
-
واژههای مشابه
-
wind wave, wind sea, sea
بادموج
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] امواج گرانی سطح دریا حاصل از باد که پایدار یا درحالرشد است
-
سوار
واژگان مترادف و متضاد
۱. راکب، سواره، شوالیه، فارس، مرکبنشین ≠ پیاده ۲. نصب، مونتاژ، تعبیه ۳. مسلط
-
سوار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ← سوارکار
-
سوار
فرهنگ فارسی معین
(س ) [ ع . ] (اِ.) دستبند زنانه ، دست برنجن .
-
سوار
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ په . ] (ص . اِ.) 1 - کسی که بر روی اسب و مانند آن نشیند و از جایی به جایی رود. 2 - (عا.) مسلط ، چیره .
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ . ق . در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هَ ....
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س َوْ وا ] (ع ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عربده کننده . (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه .
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن . (شرفنامه ٔ). یاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). دست آورنجن . (ترجمان القرآن ) : بر اسب سعادت...
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ِ ] (ع مص ) رجوع به مساورة شود.
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار. [ س ُ ] (ع اِ) تیزی و حدت شراب . || تیزی هر چیز. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
سوار
لغتنامه دهخدا
سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار» [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار» ، افغانی «اسپر، اسور» ، بلوچی «سوار» (اشتقاق اللغة ص 749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار» )، پهلوی «اسبار» مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا» . رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به م...
-
سوار
دیکشنری عربی به فارسی
گلوبند , النگو , دست بند , بازوبند
-
سوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: asbār، مقابلِ پیاده] ‹اسوار› savār ۱. کسی که بر روی اسب یا مَرکب دیگر قرار دارد.۲. کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد؛ سرنشین.۳. (ورزش) در شطرنج، هریک از مهرهها غیر از پیاده و شاه.۴. (صفت) نصبشده.۵. (صفت) [مجاز] مسلط؛ غ...