کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باخود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
باخود
مترادف و متضاد
آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار ≠ بیخود، ناهشیار
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
باخود
واژگان مترادف و متضاد
آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار ≠ بیخود، ناهشیار
-
واژههای همآوا
-
با خود
فرهنگ فارسی معین
(خُ) (ص .) با خویشتن ، هوشیار.
-
جستوجو در متن
-
soliloquizing
دیکشنری انگلیسی به فارسی
تک زدن، باخود گفتگو کردن، باخود گفتن، تک گویی کردن
-
soliloquized
دیکشنری انگلیسی به فارسی
حلقه زدن، باخود گفتگو کردن، باخود گفتن، تک گویی کردن
-
soliloquist
دیکشنری انگلیسی به فارسی
soliloquist، تک گو، کسیکه باخود حرف میزند
-
add
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اضافه کردن، افزودن، جمع کردن، ضمیمه کردن، زیاد کردن، باهم پیوستن، باخود ترکیب کردن، جمع زدن
-
adds
دیکشنری انگلیسی به فارسی
می افزاید، افزودن، اضافه کردن، جمع کردن، ضمیمه کردن، زیاد کردن، باهم پیوستن، باخود ترکیب کردن، جمع زدن
-
قاسم خواند امیر
لغتنامه دهخدا
قاسم خواند امیر. [ س ِ خوا / خا اَ ] (اِخ )یکی از اکابر خراسان است معاصر شاه اسماعیل صفوی . تیمور سلطان وی را با چند تن دیگر از هرات کوچانیده باخود به سمرقند برد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 536).
-
حساب برانداختن
لغتنامه دهخدا
حساب برانداختن . [ ح ِ ب َ اَ ت َ] (مص مرکب ) رأی زدن و صواب اندیشیدن : حسابی که خاقان برانداختی به فرمان او کار آن ساختی . نظامی (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).حسابی که باخود برانداختی چنان نیست بازی غلط باختی .نظامی (از آنندراج ).
-
حافرالحمار
لغتنامه دهخدا
حافرالحمار. [ ف ِ رُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) سم خر است ، چون از سم راست وی نگینی سازند و مصروع باخود نگاه دارد صرع از وی زایل شود. دیسقوریدوس گویدسمهای خر چون بسوزانند و بیاشامند چهل روز متواتر هر روز به وزن فلخنارن (و در نسخه ای : ملختادن . و در نسخه ...
-
پسر نوح
لغتنامه دهخدا
پسر نوح . [ پ ِ س َ رِ ] (اِخ ) پسران نوح چند تن بودند بنام سام و حام و یافث و کنعان و کنعان کافر بود و چون پسر نوح مطلق در شعر و غیر آن گویند غرض کنعان است . مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: پس طوفان برآمدن گرفت از بالا و زیر پسر نوح ، کنعان و بدیگر...
-
سلطان بدیعالزمان
لغتنامه دهخدا
سلطان بدیعالزمان . [ س ُ ب َ عُزْ زَ ] (اِخ ) به حسن صورت و سیرت آراسته و به کمال ظاهرو جمال باطن پیراسته . در سخاوت و حق پرستی و در وفا و حق شناسی بی نظیر. در لطافت طبع و پاکیزه روزگاری یکتا. و در هدایت و اسلام بی همتاست ، در کار رزم بکمان داری دلپس...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن عباس بن عبدالمطلب الهاشمی پسر عم رسول (ص ). وی شرف صحبت نیافته است . ابوعمر گوید همه ٔ فرزندان عباس را رؤیت باشد اما افتخار صحبت مخصوص فضل و عبداﷲ است . مادر حارث ، و بقولی ام ّ ولد او، حجیلة دختر جندب بن الربیع است . گویند ...