کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باانصاف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
باانصاف
معنی
(اِ) [ فا - ع . ] (ص مر.) منصف ، عادل .
فرهنگ فارسی معین
مترادف و متضاد
۱. انصافدار، منصف
۲. بینظر، حقبین، دادگر، عادل ≠ بیانصاف
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
باانصاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. انصافدار، منصف ۲. بینظر، حقبین، دادگر، عادل ≠ بیانصاف
-
باانصاف
فرهنگ فارسی معین
(اِ) [ فا - ع . ] (ص مر.) منصف ، عادل .
-
باانصاف
دیکشنری فارسی به عربی
فقط
-
جستوجو در متن
-
باراه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ بیراه] [قدیمی، مجاز] bārāh ۱. کسی که به راه راست میرود.۲. باانصاف.
-
مقسط
واژگان مترادف و متضاد
باانصاف، دادگر، عادل، منصف ≠ غیر منصف، ناعادل
-
خوشانصاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. باانصاف، منصف ≠ بیانصاف ۲. دادگر، عادل ≠ ظالم، بیدادگر
-
حقبین
واژگان مترادف و متضاد
۱. باانصاف، دادگر، عادل، منصف ۲. حقیقتبین، درستنگر، واقعبین ۳. واقعگرا، واقعیتگرا ≠ پندارگرا
-
بیانصاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. نامنصف، ناعادل ≠ منصف، باانصاف ۲. بیدادگر، ستمکار، ظالم ≠ دادگر، عادل
-
منصف
واژگان مترادف و متضاد
۱. انصافدار، باانصاف، بامروت ۲. حقبین، دادگر، عادل ≠ بیانصاف ۳. بینظر ۴. آزرمجو
-
انتصاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'entesāf ۱. داد گرفتن.۲. باانصاف رفتار کردن.۳. به نیمه رسیدن.۴. نیمۀ چیزی را گرفتن.
-
خوش انصاف
لغتنامه دهخدا
خوش انصاف . [ خوَش ْ / خُش ْ اِ ] (ص مرکب ) باانصاف . آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف . || بی انصاف . بی نصفت (در وقت طعنه زدن ).
-
انصف
لغتنامه دهخدا
انصف . [ اَ ص َ ] (ع ن تف ) منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج ). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک . (ابوعبداﷲ مغربی ، از یادداشت مؤلف ).
-
فقط
دیکشنری عربی به فارسی
عادل , دادگر , منصف , باانصاف , بي طرف , منصفانه , مقتضي , بجا , مستحق , () فقط , درست , تنها , عينا , الساعه , اندکي پيش , درهمان دم , فقط , محض , بس , بيگانه , عمده , صرفا , منحصرا , يگانه , فقط بخاطر , بتنهايي
-
انصاف
لغتنامه دهخدا
انصاف . [ اِ ] (ع مص ) داد دادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء). عدل کردن . (از اقرب الموارد). داد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || راستی کردن . || به نیمه رسیدن روز و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روز به نیمه رسیدن...