کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اینجانب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اینجانب
لغتنامه دهخدا
اینجانب . [ جا ن ِ ] (ق مرکب ، ضمیر مرکب ) (مرکب از: این + جانب ) این طرف . این سو. (فرهنگ فارسی معین ). این کنار و این طرف . (ناظم الاطباء) || ضمیر شخص متکلم یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
واژههای همآوا
-
این جانب
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ فا - ع . ] 1 - (ق .) این طرف ، این سو. 2 - (اِمر.) شخص متکلم یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد.
-
جستوجو در متن
-
حاجی کات
لهجه و گویش تهرانی
اینجانب،سرورت!
-
چاکر
واژگان مترادف و متضاد
۱. بنده، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر ≠ ارباب، آقا ۲. بنده، اینجانب، ارادتمند، مخلص
-
کمینه
واژگان مترادف و متضاد
۱. حداقل، دستکم ۲. کمتر ۳. اینبنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی ≠ بیشینه، حداکثر، مهینه
-
بنده
فرهنگ فارسی معین
(بَ دِ) [ په . ] ( اِ.) 1 - مخلوق خداوند. 2 - برده . 3 - نوکر، غلام . 4 - مطیع ، فرمانبردار. 5 - من ، اینجانب .
-
حقیر
واژگان مترادف و متضاد
۱. پست، دون، ذلیل، رذل، فرومایه، ۲. بیقدر، خوار، خوارمایه ۳. اندک، خرد، خفیف، کوچک ۴. ناقابل، ناکس ۵. کمهمت ۶. بنده، اینجانب، من ۷. کمارزش
-
بنده
واژگان مترادف و متضاد
۱. عبد، عبید، مربوب، مملوک ≠ آزاد، آزاده، حر ۲. آفریده، مخلوق ۳. چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر ۴. اسیر، برده، زرخرید ≠ آزاد، آزاده، حر ۵. مقهور ۶. مطیع، حلقهدرگوش، فرمانبردار ۷. اینجانب، من بندهنواز
-
جامع دزفول
لغتنامه دهخدا
جامع دزفول . [ م ِ ع ِ دِ ] (اِخ ) مسجدی است در دزفول که تاریخ بنا و بانی آن معلوم نیست و بگفته ٔ امام جمعه که میگوید ازسیصد سال قبل امامت این مسجد با اجداد اینجانب است باید بیش از سیصد سال پیش ساخته شده باشد، لیکن اعتمادی بر این گفته نیست . (از مرآت...
-
ابونصر
لغتنامه دهخدا
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن منصوربن راش ، نایب استاد ابوبکر محمدبن اسحاق بن محمشاد. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 437 شود. و در نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ اینجانب نام او ابومنصور نضربن رامش آمده است .
-
عریف
لغتنامه دهخدا
عریف . [ ع َ ] (ع ص ) دانا و شناسنده . (منتهی الارب ). عالم به چیزی . (از اقرب الموارد). || آنکه بشناسد یاران خود را. (منتهی الارب ). کسی که اصحاب و یاران خود را بشناسد. (از اقرب الموارد). || کارگزار قوم ، و آن پایین تر از رئیس است . و یا رئیس قوم ، ...
-
صمکان
لغتنامه دهخدا
صمکان . [ ص ِ ] (اِخ ) شهرکی است خوش و از عجایب دنیا است از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی (پلی ) برآن رود است ، یک نیمه ٔ شهر که از اینجانب رود است برکوه نهاده ست و سردسیر است و رز انگور باشد بی اندازه ، چنانکه قیمتی نگیرد و آن را بعضی ع...
-
خسروملک
لغتنامه دهخدا
خسروملک . [ خ ُ رَ / رُو م َ ل ِ ] (اِخ ) ابن خسروشاه غزنوی ملقب به سراج الدوله و تاج الدین بعد از پدرش خسروشاه در لاهورپادشاه شد. توضیح آنکه چون غزنین بدست غزها گشوده شد خسروشاه غزنوی به لاهور آمد و در آنجا وفات یافت پسرش خسروملک یا ملک شاه بعد از ا...