کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ایستاده باشند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ایستاده باشیم
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: veɂištoɂabima طاری: višdabim طامه ای: veɂištabim طرقی: vâšdâyabim کشه ای: vâštâbim نطنزی: vâɂištâyabim
-
ایستاده باشید
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: veɂištoɂabiya طاری: višdabid طامه ای: veɂištabid طرقی: vâšdâyabid کشه ای: vâštâbid نطنزی: vâɂištâyabid
-
جستوجو در متن
-
قرکن
لغتنامه دهخدا
قرکن . [ ق َ ک َ ] (اِ) زمینی را گویند که آن را آب یا سیلاب کند، ودر هر جای از آن قدری آب ایستاده باشد. || جوی را نیز گویند که آن را نو احداث کرده یا کنده باشند. (آنندراج ). رجوع به فَرکَن و فَرکَنْد شود.
-
نقیع
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - چاه بسیار آب . 2 - آب ایستاده . 3 - آب سرد و گوارا. 4 - آب میوة خشک که آن را خیسانیده باشند. 5 - شیر خالص . 6 - ماست . 7 - بانگ و فریاد. 8 - شرابی که از مویز سازند.
-
هج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹هچ› [قدیمی] haj راستایستاده؛ برپاایستاده؛ چیزی که آن را روی زمین برپا کرده باشند از قبیل: عَلَم، نیزه، و امثال آنها.〈 هج کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] راست کردن؛ افراختن: ◻︎ گردون عَلَم محنت بر بام تو هج کرد / بینی سخط خویش به کوس و عَلَ...
-
فرکن
لغتنامه دهخدا
فرکن . [ ف َ ک َ ] (اِ) کاریز آب بود. (اسدی ). جویی را گویند که نو احداث کرده باشند وآب در آن تازه جاری شده باشد. (برهان ) : دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند. خسروانی .|| زمینی که به صدمه ٔ سیل کنده شده و جابه جا آ...
-
شیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: šēr] (زیستشناسی) šir ۱. پستاندار گوشتخوار و درنده، از خانوادۀ گربهسانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد.۲. (صفت) [مجاز] شجاع؛ دلیر.۳. آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده.۴. (نجوم) برج اسد.〈 شیر بالش: [قدیمی] صورت شی...
-
سان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) sān ۱. رسم؛ عادت.۲. [قدیمی] طرز؛ روش.۳. مثل؛ طور: بهسان، برسان، چهسان، یکسان، دیگرسان، بدانسان، ازاینسان، ◻︎ جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی: ۵۰۵)، ◻︎ نه همهسال کار هموار است / نه بههر وقت حال یکسان است (مسع...
-
صحبت یساول
لغتنامه دهخدا
صحبت یساول . [ ص ُ ب َ ی َ وُ ] (اِ مرکب ) شخصی باشد که عصای نقره و طلا یا چماق و عصا بدست در محفل ایستاده میباشد و این نسبت سایر اهتمامیان معتبرتر و سردار آن را میرتوزک گویند : در مجلسی که یار تو صحبت یساول است مهر منیر بوته ٔ تیر تغافل است . میرزا ...
-
سوزن کرد
لغتنامه دهخدا
سوزن کرد. [ زَ ک َ ] (ن مف مرکب ) چیزی که از سوزن کرده باشند. قلاب دوزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : و از وی [ از خوزستان ] شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کردها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم ). قرقوب شهری است خرد [ خوزستان ] ...
-
پیادگان
لغتنامه دهخدا
پیادگان . [ دَ / دِ ] (اِ) ج ِ پیاده . مقابل سوارگان . خش . (منتهی الارب ). رجاله . بنوالعمل . (منتهی الارب ). شوکل . (منتهی الارب ) : پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده . (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب ). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیاد...
-
حامل رأس الغول
لغتنامه دهخدا
حامل رأس الغول . [ م ِ ل ُ رَءْ سِل ْ ] (اِخ )نام دیگر صورت برساوش است . (جهان دانش ). برشاوش . حامل رأس الغول ، ای برنده ٔ سر غول که در بیابان مردم را گمراه کند. (التفهیم ). شکل یازدهم از بیست ویک شکل شمالی که بر فلک مرتسم است بصورت مردی بر پای چپ...
-
خره
لغتنامه دهخدا
خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو.گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا مر تراست سیم بخروار در خره . کمال الدین اسماعیل .بس که ببرّند سران سران ش...
-
نقیع
لغتنامه دهخدا
نقیع. [ ن َ ] (ع ص ، اِ) آب ایستاده ٔخوشگوار و آب شیرین خنک ، یا آب نه شور و نه خوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب عذب سرد و گفته اند آب مشروب . (از اقرب الموارد). || چاه بسیارآب . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الم...
-
جاری
لغتنامه دهخدا
جاری . (ع ص ) روان . (اقرب الموارد) (آنندراج ). نهر جار؛ ای لایجف و کذلک نبع جار. آب روان . (مهذب الاسماء). مقابل راکد (ایستاده ). سائل . رونده . ساری . مجازاً بمعنی نافذ. روا. رایج . گذران : تا بقوی بخت تو ز دولت سلطان امر تو اندر زمانه گردد جاری . ...