کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اَلُو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
الو
لغتنامه دهخدا
الو. [ اُ ] (ع اِ)بعضی از فرهنگ نویسان فارسی «اولو» بمعنی خداوندان وصاحبان را بصورت فوق بی واو نوشته اند. رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام و ماده ٔ اولو شود.
-
الو
لغتنامه دهخدا
الو. [ اُ ل ُوو ] (ع مص ) تقصیر کردن . کوتاهی و درنگ کردن در کاری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || توانستن . (از اقرب الموارد). رجوع به اَلْو شود. || (اِ) چوب عود که بدان بخور کنند. (از المنجد) (ناظم الاطباء).
-
الو
دیکشنری عربی به فارسی
گرداندن , پيچاندن , چلا ندن (پارچه) , زور اوردن , فشار اوردن , واداشتن , بزور قاپيدن و غصب کردن , چرخش , پيچش , گردش
-
أَلَّوِ
فرهنگ واژگان قرآن
که اگر(در جمله "أَلَّوِ ﭐسْتَقَامُواْ ")
-
اَلو
لهجه و گویش گنابادی
alw در گویش گنابادی به آلوچه گویند.
-
الو
دیکشنری فارسی به عربی
اجاص , اجاص مجفف , لهب
-
آلو
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: âlü طاری: âlü طامه ای: âlu طرقی: âlü کشه ای: âlü نطنزی: âlu
-
الو
واژهنامه آزاد
(لکی) عقاب، باز.
-
آلو
واژهنامه آزاد
آلو به معنی سیب زمینی
-
خورشت آلو/آلو اسفناج
لهجه و گویش تهرانی
آدم وارفته
-
علی آلو
لغتنامه دهخدا
علی آلو. [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میلانلو از بخش شیروان شهرستان قوچان واقع در 39 هزارگزی جنوب باختری شیروان . ناحیه ای است جلگه و دارای آب و هوای معتدل ، و 224 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، پنبه ، توتون و انگور است...
-
کالی الو
لغتنامه دهخدا
کالی الو. [ ] (هندی ، اِ) به هندی اجاص اسود است که عیون البقر نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
-
گرده آلو
لغتنامه دهخدا
گرده آلو. [ گ ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) آلوگرده باشد و آن میوه ای است شبیه به زردآلو. (برهان ) (آنندراج ).
-
لو الو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لوالوا› [قدیمی] lavālav ۱. مرد سبک و بیوقار.۲. رذل؛ سفله.
-
آب آلو
لغتنامه دهخدا
آب آلو. [ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب که در آن آلو تر نهاده باشند.