کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اوصال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اوصال
/'o[w]sāl/
معنی
= وُصل
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اوصال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: اَوصال، جمعِ وُصل و وِصل] [قدیمی] 'o[w]sāl = وُصل
-
اوصال
فرهنگ فارسی معین
(اَ یا اُ) [ ع . ] جِ وصل ؛ پیوندها، بندها.
-
اوصال
لغتنامه دهخدا
اوصال .[ اَ ] (ع اِ) ج ِ وَصْل . || ج ِ وِصْل . || ج ِ وُصْل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
وصل
فرهنگ فارسی معین
(وُ یا وِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد. 2 - فراهم آمدنگاه دو استخوان ، محل اتصال دو استخوان ؛ ج . اوصال .
-
وصل
لغتنامه دهخدا
وصل . [ وِ / وُ ] (ع اِ) استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، یا فراهم آمدنگاه دو استخوان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بندگاه . (مهذب الاسماء). ج ، اوصال . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بندگاه اندام . (بحرالجواهر).
-
همدگر
لغتنامه دهخدا
همدگر. [ هََ دِ گ َ ] (ضمیر مبهم مرکب ) همدیگر. یک دیگر. (یادداشت مؤلف ). با هم . (آنندراج ) : برنیایم یک تنه با سه نفرپس ببرّمْشان نخست از همدگر. مولوی .خرده کاری بود و تفریقش خطرهمچو اوصال بدن با همدگر.مولوی .
-
جان آفرین
لغتنامه دهخدا
جان آفرین . [ ف َ ] (اِخ ) روان آفرین . خالق روح . (ناظم الاطباء). آفریننده ٔ جان . (آنندراج ). خالق . آفریدگار. خدا : یکی گنج بخشید بر هر کسی بجان آفرین کرد پوزش بسی . فردوسی .تهمتن به نیروی جان آفرین بکوشید بسیار با درد و کین . فردوسی .بدو گفت یزدا...
-
منحل
لغتنامه دهخدا
منحل . [ م ُ ح َل ل ] (ع ص ) گشاده شونده . (غیاث ) (آنندراج ). گره گشاده . (ناظم الاطباء). بازگشته . گشاده . گشوده . از هم باز شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- منحل گردیدن ؛ از هم گشودن . ازهم گسیخته شدن : اگر در خیال جبال یک نفس نقش آن تصور گیرد، اجزا...
-
خرده کاری
لغتنامه دهخدا
خرده کاری . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) نازک کاری . (آنندراج ). ریزه کاری : بزرگ امّید هم در خرده کاری ز لب میکرد هر دم شهدباری . ناصرخسرو.هرکه شعر بلند من خواندکآن یکی ازفلک سواریهاست گو بزرگی کن و متاز از آنک زیر هر حرف خرده کاریهاست . سیدحسن غزنو...
-
وصل
لغتنامه دهخدا
وصل . [ وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق : دلی کاو پر از زوغ هجران بوددر او وصل معشوقه درمان بود. بوشکور (از گنج بازیافته ص 60).کیست کش وصل تو ندارد سودکیست کش فرقت تو نَگْزاید؟ دقیقی .که عاشق طعم وصل آنگاه داندکه عاجز ...