کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اهن پوش کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ریم آهن
فرهنگ فارسی معین
( ~. هَ) (اِمر.) آن چه که از آهن پس از ذوب در کوره باقی می ماند یا به هنگام پتک زدن از آن فرو می ریزد.
-
آهن ایمد
لغتنامه دهخدا
آهن ایمد. [اَ ی ْ م َ ] سِنه . آماج . سکّه . (السامی فی الاسامی ).
-
آهن پولاد
لغتنامه دهخدا
آهن پولاد. [ هََ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ذَکر. جراذ. مقابل نرم آهن ، اَنیث ، اَنیف .
-
آهن تر
لغتنامه دهخدا
آهن تر. [ هََ ن ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آهن جوهردار. آهن سبز.
-
آهن نرم
لغتنامه دهخدا
آهن نرم . [ هََ ن ِ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نرم آهن . انیث . انیف .
-
آهن بر
لغتنامه دهخدا
آهن بر. [ هَُ ب ُ ] (نف مرکب ) آهُن بُره . نقاب . نقب زن . آهون بُر.
-
آهن تاب
لغتنامه دهخدا
آهن تاب .[ هََ ] (ن مف مرکب ) که با آهن تفته گرم شده باشد.- آب آهن تاب ؛ آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است .
-
آهن تن
لغتنامه دهخدا
آهن تن . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) که تن از آهن دارد : خزروان بدو گفت کاین یک تن است نه آهن تن است و نه آهرمن است .فردوسی .
-
آهن جامه
لغتنامه دهخدا
آهن جامه . [ هََ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) آهنی باشد تنک و بپهنای دو انگشت و بیشتر که تخته های صندوق و جز آن را با یکدیگر پیوندند و بمسمار بدوزند. فش . بش . پش . گام . ضبه .
-
آهن جان
لغتنامه دهخدا
آهن جان . [ هََ ] (ص مرکب ) سخت جان . سختی کش .
-
آهن خای
لغتنامه دهخدا
آهن خای . [ هََ ] (نف مرکب ) کنایه از اسب سرشخ پرزور باشد. (برهان ).
-
آهن دل
لغتنامه دهخدا
آهن دل . [ هََ دِ ] (ص مرکب ) آهنین دل . قسی . قاسی . سنگدل . || شجاع . شیردل : مرد که آهن دل و روئین تن است نی زرهش حاجت و نی جوشن است .امیرخسرو.
-
آهن دلی
لغتنامه دهخدا
آهن دلی . [ هََ دِ ] (حامص مرکب ) قسوت . قساوَت . || شکیبائی بیش از حد : گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی وآنکه را دیده بر دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی .سعدی .
-
آهن ربا
لغتنامه دهخدا
آهن ربا. [ هََ رُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) سنگی است که بطبع آهن و فولاد را بخود کشد و جذب کند. آهن کش . مغناطیس . مغنطیس . مغنیاطیس . حجر مغناطیسی . و آن بر دو گونه است ، طبیعی که اکسیدآهن مغناطیسی است ، و مصنوعی که از قرار دادن آهن یا فولاد در معرض جر...
-
آهن ساز
لغتنامه دهخدا
آهن ساز. [هََ ] (نف مرکب ) آنکه بخاری و انبر و خاک انداز و حمامهای آهنین و منقل و امثال آن سازد از تنکه ٔ آهن .