کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اهاله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اهاله
/'ehāle/
معنی
۱. فروریختن خاک.
۲. خاک ریختن بر روی میت از اطراف بهطور دستهجمعی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اهاله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اهالَة] [قدیمی] 'ehāle ۱. فروریختن خاک.۲. خاک ریختن بر روی میت از اطراف بهطور دستهجمعی.
-
اهاله
واژهنامه آزاد
اهاله: به معنی ( ریختن خاک ، خاک ریختن برچیزی مثل خاک ریختن دسته جمعی ازکناره های قبر بالای میت ) چنانچه درفرهنگ "عمید " نیز به همین معنی آمده است .
-
واژههای مشابه
-
اهالة
لغتنامه دهخدا
اهالة. [ اِ ل َ ] (ع اِ) پیه . پیه گداخته یا زیت یا هرنان خورش از قسم روغن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مأخوذ از هیل . ج ، اهالات . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صاحب بحرالجواهر، در کلمه ٔ آرد هانجه آرد:شوربائی غلیظ است مانند عصیده ک...
-
واژههای همآوا
-
احاله
واژگان مترادف و متضاد
۱. ارجاع، انتقال، محول، واگذار ۲. چارهسازی، حیله
-
احاله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: احالَة] ‹احالت› 'ehāle ۱. امری را به عهدۀ کسی واگذاشتن.۲. (حقوق) خارج شدن یک پرونده از صلاحیت یک دادگاه و فرستادن آن به دادگاه دیگر.
-
احاله
فرهنگ فارسی معین
(اِ لَ) [ ع . احالة ] 1 - (مص م .) حواله کردن ، واگذاشتن کار یا امری به عهدة دیگری . 2 - (مص ل .) از حالی به حال دیگر گشتن .
-
جستوجو در متن
-
اهالات
لغتنامه دهخدا
اهالات . [ اِ ] (ع اِ) ج ِ اِهالَه . به معنی پیه گداخته .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به اهالة شود.
-
آردهاله
لغتنامه دهخدا
آردهاله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) (از: آرد، دقیق + اهاله ٔ عربی ، روغن و چربو) کاچی . حریره ٔ آردی . (زمخشری ). اوماج . (صراح ). سخینه . (صراح ) (زمخشری ). بلماق . بولماج . آرددوله . آردتوله . آرداله . (مهذب الاسماء). اَردوله .
-
مستأهل
لغتنامه دهخدا
مستأهل . [ م ُ ت َءْ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استئهال . سزاوار و شایسته شونده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). لایق . سزاوار. قابل : هزار سعدی اگر دایمش ثنا گویدهزار چندان مستوجب است و مستأهل . سعدی .|| آنکه اهاله یعنی چربی ذوب شده یا نوعی نا...
-
حاقن
لغتنامه دهخدا
حاقن . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَقْن . آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول . (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال : لا رأی لحاقن . و فی المثل : و انا منه کحاقن الاهالة؛ یعنی ماهر و حاذقم به آن ، و اهاله پیه گداخته باشد. (منت...
-
استیهال
لغتنامه دهخدا
استیهال . [ اِ ] (ع مص ) استئهال . سزاوار و شایسته ٔ چیزی شدن : استأهل الشی َٔ؛ استوجبه فهو مستأهل له ، و انکره بعضهم ، و فی الاساس و سمعت اهل الحجاز یستعملونه استعمالاً واسعاً. (اقرب الموارد) : مناصب اعمال در نصاب استحقاق واستیهال مقرّر گردانید. (...