کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اندام کورتی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
organ of Corti, spiral organ, organum spirale
اندام کورتی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] بخش حساس حلزونی گوش درونی که یاختههای شنوایی در آن قرار دارد
-
واژههای مشابه
-
گل اندام
لغتنامه دهخدا
گل اندام . [ گ ُ اَ ] (ص مرکب ) از اسمای محبوب است . (آنندراج ). || آنکه اندامش در نازکی بگل ماند. نازک بدن .آنکه اندامی به نازکی و تازگی گل دارد : کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی گل اندام و شکرلب و مشکبوی . نظامی .همه چشمه ز جسم آن گل اندام گل بادام و در...
-
که اندام
لغتنامه دهخدا
که اندام . [ ک ُه ْ اَ ] (ص مرکب )کوه پیکر. که اندامی بزرگ چون کوه دارد : که اندام و مه تازش و چرخ گردزمین کوب و دریابر و ره نورد.اسدی .
-
کوتاه اندام
لغتنامه دهخدا
کوتاه اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) آنکه قامت وی کوتاه باشد.کوتاه بالا. کوتاه قد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کوته اندام
لغتنامه دهخدا
کوته اندام . [ ت َه ْ اَ ] (ص مرکب ) آنکه اندام کوتاه دارد. کوتاه قامت . کوتاه بالا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه و کوته ، کوتاه قامت شود.
-
گران اندام
لغتنامه دهخدا
گران اندام . [ گ ِ اَ ] (ص مرکب ) سنگین اندام . چاق . فربه . || خسته و کوفته از خواب یا اندوه .
-
کشیده اندام
لغتنامه دهخدا
کشیده اندام . [ ک َ /ک ِ دَ / دِ اَ ] (ص مرکب ) بلندبالا. بلندقامت . قدبلند. درازقامت . قامت رسا. آخته بالا. قامت کشیده . کشیده قد.(یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیبات ذیل کشیده شود.
-
عرض اندام
فرهنگ واژههای سره
جلوه نمای
-
هفت اندام
لغتنامه دهخدا
هفت اندام . [ هََ اَ ] (اِ مرکب ) به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه ، سوم پشت ، چهارم و پنجم هر دو دست ، ششم و هفتم هر دو پای . و به حسب باطن دماغ ، دل ، جگر، سپرز، شش ، زهره و معده ، و بعضی به جای معده گرده نوشته اند. (غیاث از لطایف ). و موافق تفسیر حسین...
-
یک اندام
لغتنامه دهخدا
یک اندام . [ی َ / ی ِ اَ ] (ص مرکب ) سروته یکی . که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون . (یادداشت مؤلف ) : زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی مغکلاهی مغرویی دیرآب و دورافشاره ای .سوزنی .
-
باریک اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bārik[']andām لاغر؛ آنکه اندامی لاغر و ظریف دارد.
-
بی اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bi'andām ۱. قدوقامت زشت.۲. بیتناسب؛ ناهموار.
-
گل اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گلندام› [قدیمی، مجاز] gol[']andām کسی که بدن نرم و لطیف، مانند برگ گل دارد؛ نازکبدن.
-
لطیف اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] latif[']andām آنکه اعضای بدنش نرم و لطیف باشد؛ نازکاندام؛ لطیفبدن؛ لطیفتن.