کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
انخزال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
انخزال
/'enxezāl/
معنی
۱. رفتن بهسستی و درماندگی و گرانباری.
۲. بازماندن در سخن.
۳. ماندگی؛ شکستگی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
انخزال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'enxezāl ۱. رفتن بهسستی و درماندگی و گرانباری.۲. بازماندن در سخن.۳. ماندگی؛ شکستگی.
-
انخزال
فرهنگ فارسی معین
(اِ خِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - بازماندن از سخن . 2 - رفتن به سستی و درماندگی .
-
انخزال
لغتنامه دهخدا
انخزال . [ اِ خ ِ ] (ع مص )باک نداشتن از جواب . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || بریده گردیدن در سخن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). انقطاع در کلام . (از اقرب الموارد). بریده شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || رفتن بسس...
-
جستوجو در متن
-
ازجر
لغتنامه دهخدا
ازجر. [ اَ ج َ ] (ع ص ) بعیر ازجر؛ شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش . (منتهی الارب ). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره ) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس ).
-
بریده گردیدن
لغتنامه دهخدا
بریده گردیدن . [ ب ُ دَ / دِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بریده گشتن . بریده شدن . منقطع شدن . اِختضار. انجذار. انخزاع . انکراث . تجذّم . تقضّب : انجذاذ؛ بریدن و پاره گردیدن . انخزال ؛ بریده گردیدن در سخن . تهدّج ؛ بریده گردیدن آواز با لرزه . (منتهی الارب ...
-
باک داشتن
لغتنامه دهخدا
باک داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ترس داشتن . پروا داشتن . بیمناک بودن . ترسیدن . پروا کردن : شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک . فردوسی .تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک . فردوسی .یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک...
-
بریده
لغتنامه دهخدا
بریده . [ ب ُدَ / دِ ] (ن مف / نف ) مقطوع . قطعشده . (ناظم الاطباء). أجذّ. جَذیذ. جَزیز. صَریم . ضَنیک . قَطیل . مَجزوز. مَحذوذ. مَحذوف . مَشروص . مَصروم . مَفروض . مَفصول . مَقطول . مَمنون . مَنجوّ. موضَّع. هِبِرّ : که چون برد خواهد سر شاه چین برید...