کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
افسرده جان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
افسرده کردن
دیکشنری فارسی به عربی
اکتياب
-
تب افسرده شدن
لغتنامه دهخدا
تب افسرده شدن . [ ت َ اَ س ُ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افسرده شدن تب ، کنایه از کم شدن تب . (بهار عجم ). فرونشستن تب . (ناظم الاطباء). دور شدن تب . (بهار عجم ) (آنندراج ).رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن و افسرده شدن شود.
-
تاریکی افسرده کننده
دیکشنری فارسی به عربی
کآبة
-
جستوجو در متن
-
جان
لغتنامه دهخدا
جان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچ...
-
جان گداز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] jāngodāz آنچه روح و روان را ملول و افسرده کند؛ دردناک؛ ناتوانکننده: ◻︎ کند خواجه بر بستر جانگداز / یکی دست کوتاه و دیگر دراز (سعدی۱: ۶۵).
-
جان گرفتن
لغتنامه دهخدا
جان گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) زندگانی یافتن . (بهار عجم ). قوت یافتن پس از ضعف و بیماری . قوی شدن پس از ضعف : از الفش آب روان جان گرفت راه به سرچشمه ٔ حیوان گرفت . طاهر وحید (از آنندراج ).از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت دست خود بوسید هر کس...
-
روان
لغتنامه دهخدا
روان . [ رَ / رُ ] (اِ) جان . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان ور جان گسست باز چه بر برنهد روان جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف ورچه ز راه ن...
-
رحم کردن
لغتنامه دهخدا
رحم کردن . [ رَ ک َ دَ ](مص مرکب ) یا رحم کردن بر کسی . بطور غمخواری و نرمدلی مهربانی کردن . (ناظم الاطباء). رحمت آوردن . رحمت نمودن . رحم آوردن . عطوفت و نرمدلی نمودن : یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راه شان مکیب . شهید بلخی .گر...
-
استوه
لغتنامه دهخدا
استوه . [ اِ / اُ ] (ص ) مانده شده . (برهان ) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی ). وامانده . (رشیدی ) (سروری ). ستوه . (جهانگیری ).بجان آمده . زلّه شده . بتنگ آمده . (برهان ) : پلنگ دژ برازی دید بر کوه که شیر چرخ گشت از کینش استوه . ابوشکور.ز بس کآن سپه ...
-
زنده دل
لغتنامه دهخدا
زنده دل . [ زِ دَ / دِ دِ ] (ص مرکب ) مقابل افسرده دل و مرده دل . (آنندراج ). شاد و مسرور. مقابل افسرده دل و مرده دل . (فرهنگ فارسی معین ) : تنم را در قناعت زنده دل دارمزاجم را به طاعت معتدل دار. نظامی .من بدو زنده دل چو شب به چراغ او بمن شادمان چو س...
-
سراپا
لغتنامه دهخدا
سراپا. [ س َ ] (اِ مرکب ) (از: سر+ «َا» واسطه + پا). سراپای . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). همه و تمام . (برهان ). سرتاپا و همه و تمام . (آنندراج ). تمام از اول تا آخر. (غیاث ) : بزندانیان جامه ها داد نیزسراپای و دینار و هرگونه چیز. فردوسی .چو دیدم ک...
-
شروانشه
لغتنامه دهخدا
شروانشه . [ ش َرْ ش َه ْ ] (اِخ ) شروانشاه . مخفف شروانشاه . منوچهربن فریدون و پسرش اخستان شروان : بلقیس روزگار تویی از جلال و قدرشروانشه از کمال سلیمان دوم است . خاقانی .شروانشه سلطان نشان افسرده گردنکشان دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده . خاقانی...
-
دژم گشتن
لغتنامه دهخدا
دژم گشتن . [ دُ ژَ/ دِ ژَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دژم گردیدن . اندوهگین شدن . غمین شدن . افسرده شدن . اندوهناک شدن : یکی هفته با سوک گشته دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم . فردوسی .ورا پهلوان هیچ پاسخ نداددژم گشت و سر سوی ایوان نهاد. فردوسی .به نزدیک آن مرد...
-
دوکدان
لغتنامه دهخدا
دوکدان . (اِ مرکب ) حفش و سبد کوچکی که در آن دوک و گروهه ٔ ریسمان و پنبه گذارند. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند. (در چرخ جوراب بافی و غیره ). درج . (یادداشت مؤلف ...
-
تن
لغتنامه دهخدا
تن . [ ت َ ] (اِ) بدن . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). جثه و اندام . (آنندراج ). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت . (ناظم الاطباء). اوستا، تنو (جسم ، بدن ). پهلوی ، تن . هندی باستان ، تنو . افغانی ، تن . شغنی ، تنا . گیلکی ویرنی و نطنزی...