کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
افسر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
افسر
/'afsar/
معنی
۱. کلاه پادشاهی؛ تاج.
۲. [مجاز] فرمانده.
۳. [مجاز] فرماندهی.
〈 افسر بهار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چون افسر بهار بُوَد بانگِ عندلیب / چون بند شهریار بُوَد صوتِ طیطَوی (منوچهری: ۱۳۴ حاشیه).
〈 افسر سگزی: (موسیقی) [قدیمی]
۱. نوعی ساز زهی.
۲. از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ بگیر بادۀ نوشین و نوش کن بهصواب / به بانگِ شیشم، با بانگِ افسرِ سگزی (منوچهری: ۱۲۹).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. صاحبمنصب
۲. تاج، دیهیم، کلیل
دیکشنری
diadem, officer, official
-
جستوجوی دقیق
-
افسر
واژگان مترادف و متضاد
۱. صاحبمنصب ۲. تاج، دیهیم، کلیل
-
افسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: afsar. apisar] [قدیمی] 'afsar ۱. کلاه پادشاهی؛ تاج.۲. [مجاز] فرمانده.۳. [مجاز] فرماندهی.〈 افسر بهار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چون افسر بهار بُوَد بانگِ عندلیب / چون بند شهریار بُوَد صوتِ طیطَوی (منوچهری: ۱۳۴ حا...
-
افسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (نظامی) 'afsar دارای درجۀ بالاتر از ستوان.
-
افسر
فرهنگ فارسی معین
(اَ سَ) [ په . ] ( اِ.) تاج ، دیهیم .
-
افسر
فرهنگ فارسی معین
(اَ سَ) ( اِ.) کسی که در ارتش درجه اش از ستوان به بالا باشد، صاحب منصب .
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان ...
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :امروز میرود بگلستان نگار مااز دست میرود دل بی اختیار ما.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) محمدهاشم میرزا. رجوع به محمدهاشم شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شودشاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [اَ س َ ] (اِ) این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحبمنصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجه ٔ نظامی باشد.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست . وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است :کسی که پاس مراد دو کون میداردبرهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
دیکشنری فارسی به عربی
ضابط
-
واژههای مشابه
-
هم افسر
لغتنامه دهخدا
هم افسر. [ هََ اَ س َ ] (ص مرکب ) همپایه . هم درجه : عیوق به دست زورمندی برده ز هم افسران بلندی .نظامی .