کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
افزارمند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
افزارمند
/'afzārmand/
معنی
= ابزارمند
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
artisan, craftsman, mechanic
-
جستوجوی دقیق
-
افزارمند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹ابزارمند› 'afzārmand = ابزارمند
-
افزارمند
لغتنامه دهخدا
افزارمند. [ اَ م َ ] (ص مرکب ) افزاراومند. کسی که کارهائی را بوسیله ٔ افزار و آلات انجام میدهد. کارگری که بوسیله ٔ افزار کار می کند. کارگر و عمله که با افزار کار می کند. صنعت گر. آنکه با افزار کار کند. (از یادداشت دهخدا). این کلمه بجای لفظ ارتیزان فر...
-
افزارمند
دیکشنری فارسی به عربی
تاجر , صانع
-
جستوجو در متن
-
آرتیزان
فرهنگ واژههای سره
افزارمند
-
اوستا، اوسّا،اوس، استاد
لهجه و گویش تهرانی
استاد،افزارمند ماهر
-
صانع
دیکشنری عربی به فارسی
شاگرد , شاگردي کردن , کاراموز , صنعتگر , صنعتکار , افزارمند
-
هوتخشان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hutoxšān طبقۀ صنعتگر و افزارمند؛ یکی از چهار طبقۀ مردم در ایران باستان.
-
artisans
دیکشنری انگلیسی به فارسی
صنعتگران، صنعت گر، افزارمند، صنعت کار
-
صنعت کار
لغتنامه دهخدا
صنعت کار. [ ص َ ع َ ] (ص مرکب ) هنرمند. افزارمند. صنعتگر.
-
tradesman
دیکشنری انگلیسی به فارسی
معامله گر، دکان دار، کاسب، پیشه ور، افزارمند، سودا گر
-
tradesmen
دیکشنری انگلیسی به فارسی
معامله گران، دکان دار، کاسب، پیشه ور، افزارمند، سودا گر
-
صنعتگر
لغتنامه دهخدا
صنعتگر. [ ص َ ع َ گ َ ] (ص مرکب ) هنرمند. افزارمند. صانع. دست ورز. آنکه صنعت داند : شأن صنعت بین و صنعتگر که در یک کارگاه از همان جنسی که سازد پنبه خارا ساخته . درویش واله ٔ هروی (از آنندراج ).ج ، صنعتگران .
-
تاجر
دیکشنری عربی به فارسی
دلا ل , دهنده ورق , فروشنده , معاملا ت چي , بازرگان , تاجر , داد وستد کردن , سوداگر , کاسب , دکان دار , افزارمند , پيشه ور , سرمايه دار خيلي مهم , ادم بانفوذ وپولدار
-
کارگر
لغتنامه دهخدا
کارگر. [ گ َ ] (ص مرکب ،اِ مرکب ) کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). عامل . رجوع به عامل شود. یکی از عمله . یکی از فعله . یکی از اکره . یکی از کارگران کارخانه : مفرمای...