کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اصبغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن حجربن سعد همدانی . پیامبر (ص ) را درک کرد و چون برادر وی یزیدبن حجر بر دست معاذ در حیات پیامبر (ص ) اسلام آورد، در خشم شد و در راه معاذبن جبل نشست تا او را بکشد ولی در این راه توفیق نیافت . آنگاه مسلمانی گزید و در زمره ٔ ن...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن خلیل قرطبی . از یحیی بن یحیی لیثی روایت کرد. ابن فرضی گوید: متهم به دروغ است و شیخ مالکیان ابوعمرو سعدی به من خبر داد که شنیده است اصبغ گفته است : اگر در میان کتب من سر خنزیر باشد بهتر است تا تصنیفی ازآن ِ ابوبکربن ابی شیب...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن دحیة. از رشدین بن سعد خبر منکری روایت کرد ولی رشدین سست است و اصبغ از وی قوی تر است . (از لسان المیزان ج 1 ص 459).
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن سفیان کلبی . ابن معین گفت او را نمیشناسم و ازدی گفت مجهول است ، از عبدالعزیزبن مروان چیزی روایت دارد - انتهی . عقیلی گفت : از عبدالعزیزبن مروان از ابوهریره از سلمان روایت کرد، گفت از پیامبر (ص ) پرسیدم : ای رسول خدا! خداون...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیز لیثی . از پدرش روایت کرد. مجهول است - انتهی . میمون بن عباس و پدرش عبدالعزیزبن مروان بن ایاس بن مالک از وی روایت دارند. (از لسان المیزان ج 1 ص 460). و زرکلی آرد: اصبغبن عبدالعزیزبن مروان (؟ - 86 هَ . ق . / 705 م ...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن عمروبن ثعلبةبن حصن بن ضمضم کلبی . در دومةالجندل اسلام آورد و رئیس قومی از نصرانیان بود. (از امتاع الاسماع ص 268). و ابن حجر آرد: وی بر دست عبدالرحمن عوف در دوران حیات پیامبر (ص ) اسلام آورد و عبدالرحمن دختر وی تماخر را بفر...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن فرج بن سعدبن نافع فقیه مالکی مصری ، مکنی به ابوعبداﷲ. او در فقه شاگرد ابن ابی القاسم و ابن وهب و اشهب است و عبدالملک بن ماجشون در حق وی گفت که مصرمانندی برای اصبغ نیاورد. گفتند: حتی ابن القاسم ؟ گفت : حتی ابن القاسم و او ک...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن قاسم بن اصبغ. بسال 363 هَ . ق . درگذشت . ابن صابر گوید در تاریخ وی محل نظر است . (از لسان المیزان ج 1 ص 460).
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابی منصور. خبر یافتیم وی روایت کرد که پیامبر (ص ) گفت : هرگاه از من خبری برسد که پوست شما از آن بلرزد و دلهای شمااز آن مشمئز شود، آنرا رد کنید . این خبر را عمروبن حارث از وی روایت کرد. بیهقی گفت : مجهول است . (از لس...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن محمدبن شیخ مهدی ، مکنی به ابوالقاسم . (361 - 426 هَ . ق . / 972 - 1035 م .) از مردم غرناطه و از مفاخر اندلس بود. در علوم حساب و هندسه و هیأت و فلک و طب مهارت داشت . او راست : المدخل الی الهندسه . تفسیر کتاب اقلیدس و کتابی...
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن نباتة حنظلی کوفی . تابعی و از یاران علی (ع ) بود. ابن ماجه حدیث او را که از علی (ع ) آورده است تخریج کرده است . کنیت او ابوالقاسم بود. رجوع به الاصابة ج 1 ص 111 و عقدالفرید ج 3 ص 298 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 558 شود.
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن یحیی . پزشک بود و در این صناعت بر دیگران تقدم داشت و بدان الناصر را خدمت کرد و برای او حب اَنیسون را بساخت . پیرمردی خوش رو بود و در نزد رؤسا احترام بسیار داشت . (از عیون الانباء ج 2 ص 45).
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) ابوبکر شیبانی . از سدی روایت کرد.مجهول است و خبر منکری از سدی از عبد خیر از علی (ع ) آورده است . رجوع به لسان المیزان ج 1 ص 460 شود.
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (اِخ ) نام وادیی است در بحرین .(منتهی الارب ) (معجم البلدان ) (قاموس الاعلام ترکی ).
-
اصبغ
لغتنامه دهخدا
اصبغ. [ اَ ب َ ] (ع ص ، اِ) سیل بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگترین سیلها. (قطر المحیط). || کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که هرگاه زده شود در جامه ٔ خود حدث کند. (از قطر المحیط). || گل و لای تُنُک سیاه . ...