کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اشکره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اشکره
/'eškare/
معنی
۱. شکاری؛ شکارکننده.
۲. (اسم) هر مرغ شکاری، مانند باز و باشه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اشکره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹شکره› [قدیمی] 'eškare ۱. شکاری؛ شکارکننده.۲. (اسم) هر مرغ شکاری، مانند باز و باشه.
-
اشکره
فرهنگ فارسی معین
(اِ کَ رِ) نک شکره .
-
اشکره
لغتنامه دهخدا
اشکره . [ اِ ک َ رَ / رِ ] (اِ) هر مرغ شکاری از اقسام باز و باشه و غیر آنها : اشکره را از پی جوق کلنگ هست چو آویزش قصاب چنگ . امیرخسرو.شِکره مخفف اشکره است . (فرهنگ نظام ). طایر شکاری که آنرا شکره گویند. (غیاث ). مرغی شکاری که آنرا پیغو خوانند. (التف...
-
جستوجو در متن
-
اشگره
لغتنامه دهخدا
اشگره . [ اِ گ َ رَ/ رِ ] (اِ) در شعوری بمعنی مرغ شکاری آمده است . و صحیح با کاف تازی است . رجوع به شعوری و اشکره شود.
-
چاو
لغتنامه دهخدا
چاو. (اِ صوت ) بانگ مرغ است . (فرهنگ اسدی ). گنجشک که از اشکره بگریزد یاکسی بچه اش برگیرد او بانگ همی از درد و از بیم کند آن آواز را چاو خوانند و گویند همی چاود. (نسخه ٔ دیگر فرهنگ اسدی ) (فرهنگ نظام ). || تیز. تیز ناله و بانگ مردم بود از درد عشق . (...
-
شکره
لغتنامه دهخدا
شکره . [ ش ِ ک َ رَ / رِ ] (ص ، اِ) شکارچی . صیاد. شکاری . شکارگر. نخجیرگر. شکارکننده . صاید. قانص . قناص . (یادداشت مؤلف ). || شکار. شکاری . صید. (یادداشت مؤلف ) : با غلامان و آلت شکره کرد کار شکار و کار سره . عنصری .شغفی عظیم به شکره [ و ] یوز و ...
-
مسته
لغتنامه دهخدا
مسته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) جور و ستم . || غم و اندوه . (برهان ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). || نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند. (برهان ). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند. (جهانگیری )...
-
خیو
لغتنامه دهخدا
خیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لفج ،مجاجه . (یادداشت مؤلف ) : و این مهتران راکه رنجه نیارستند داشتن دشنام دادندی و سرد گفت...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.علی بِن ْ براهیم از شهر موصل بی...
-
دام
لغتنامه دهخدا
دام . (اِ) فخ . (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). تله . نَژَنک . (برهان ). حباله . اُحبول . اُحبولة. (منتهی الارب ). لاتو. (برهان ).تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است . پایدام . مِصیدَة. (منتهی الارب ). چیزی که جانوران فریب خورده بدان ...