کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسپ رز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تجری اسپ شورپی
لغتنامه دهخدا
تجری اسپ شورپی . [ ت َ اَ ] (اِخ )یکی از دهات بارفروش . رابینو آرد: تجری اسپ شورپی یا کاردگر نماور، در نزدکی آن مشهد سبز در سه فرسخی (12 میلی ) شهر بارفروش ، سر راه آمل واقع است . در آن حدود آثار دیوار و خانه هایی پوشیده از علف و بیشه هست که نشانی از...
-
کاسه انداختن اسپ
لغتنامه دهخدا
کاسه انداختن اسپ . [ س َ اَ ت َ ن ِ اَ ] (مص مرکب ) کنایه از سم زدن اسپ بر زمین . (آنندراج ).
-
اسپ و نیزه
لغتنامه دهخدا
اسپ و نیزه . [ اَ پ ُ ن َ زَ ] (اِخ ) یکی از کوههای ییلاقی شاه کوه و ساور. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 69 ، 65 ، 126 و 166 بخش انگلیسی ).
-
واژههای همآوا
-
اسپرز
واژگان مترادف و متضاد
سپرز، طحال
-
اسپرز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] 'esporz = سپرز
-
اسپرز
فرهنگ فارسی معین
(اِ پُ) (اِ.) سپرز، طحال .
-
اسپرز
لغتنامه دهخدا
اسپرز. [ اُ پ ُ ] (اِ) پاره ای گوشت در درون حیوان که ماده ٔ سوداست و اهل هند آنرا تلی خوانند. (از آنندراج ). سپرز. طحال . رجوع به سپرز شود. || در ترکی زبانک شرم زنان . چوچله . دِلاّق .
-
جستوجو در متن
-
اسب ریس
لغتنامه دهخدا
اسب ریس . [ اَ ] (اِ مرکب ) عرصه و میدان . میدان اسب دوانی . اسپ ریس . اسپ ریز. اسب رز. اسب رس . رجوع به اسپ ریس شود.
-
سپریس
لغتنامه دهخدا
سپریس . [ س ِ ] (اِ مرکب ) مخفف اسپریس است که میدان اسب دوانی باشد. (برهان ). میدان . (مهذب الاسماء).رجوع به اسپ ریس ، اسپرس ، سپرس ، اسپریز، اسپ رز شود.
-
کشت
لغتنامه دهخدا
کشت . [ ک ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) زراعت . کشاورزی . زرع . اَکّاری . مؤاکره . حرث : به کشت ار برد رنج کشورزیان چنان کن که ناید به کشور زیان . اسدی .جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان را. ناصرخسرو.- کشت و درود ؛ کاشتن و درو...
-
دستوری
لغتنامه دهخدا
دستوری . [ دَ ] (حامص مرکب ) وزارت . (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری : بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستوری خسروان را سزی . فردوسی . || (اِ مرکب ) اجازه . اذن . رخصت و اجازت . (برهان ) (غیاث ). دستور. هوادة. (منتهی الارب ). اذن . (دهار) : اگر دستوری باشد ...
-
خویش
لغتنامه دهخدا
خویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگوی...
-
برهنه
لغتنامه دهخدا
برهنه . [ ب ِرَ / ب َ رَ ن َ / ن ِ / ب ِ هََ ن َ / ن ِ ] (ص ) ترجمه ٔ عریان باشد. (از غیاث ). عریان ، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه . (آنندراج ). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن . أجرد. أضکل . بحریت . ...
-
کار
لغتنامه دهخدا
کار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خورد...