کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسپاه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اسپاه
معنی
( اِ ) (اِ.) سپاه ، لشکر.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسپاه
فرهنگ فارسی معین
( اِ ) (اِ.) سپاه ، لشکر.
-
اسپاه
لغتنامه دهخدا
اسپاه . [ اِ ] (اِ) اِسپه . سپاه . سپه . لشکر. (رشیدی ).لشکر انبوه . (مؤید الفضلاء). جیش . رجوع به سپاه شود. || سگ . (رشیدی ). رجوع به اسپاهان شود.
-
جستوجو در متن
-
اسبه
لغتنامه دهخدا
اسبه . [ اِ ب َه ْ ] (اِ) مخفف اسباه است که لشکر و سپاه باشد. (برهان ). اسپه . اسپاه . || سگ . (برهان ). کلب . رجوع به اسپاه و سپاه شود.
-
اسپه
لغتنامه دهخدا
اسپه . [ اِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف اسپاه . لشکر. عسکر. سپاه . قشون : حمله بردند اسپه جسمانیان جانب قلعه و دز روحانیان . مولوی .|| سگ . کلب .
-
اسباه
لغتنامه دهخدا
اسباه . [ اِ ] (اِ) سپاه . لشکر. (سروری ). لشکر انبوه و سپاه . (برهان ) : جوق جوق اسباه تصویرات ماسوی چشمه ٔ دل شتابان از ظما. مولوی .اگر دلیل وجود این صورت این بیت است ،کافی نیست ، چه اسپاه نیز میتوان خواند با باء فارسی . || سگ . (برهان ) (سروری ). ...
-
اسپاهان
لغتنامه دهخدا
اسپاهان . [ اِ ] (اِخ ) اصفهان . اسپهان .سپاهان . صفاهان . اصفاهان . مؤلف فرهنگ رشیدی گوید: و از اسپاه مأخوذ است اسپاهان ، چه آن شهر همیشه موضع اقامت سپاه ایران بوده و در آن سگ نیز بسیار می بودچنانچه مؤلف تاریخ اصفهان علی بن حمزه گفته و الف ونون ب...
-
ظماء
لغتنامه دهخدا
ظماء. [ ظِ ] (ع ص ) ظماء بودن فصوص اسب ؛ بندهای آن سست و فروهشته و پرگوشت نبودن . || (مص ) تشنه یا سخت تشنه شدن . ظماءَة. || (اِمص ) ظِما. تشنگی : مرا چو تیغ دهد آب ، آبگون گردون هرآنگهی که بنالم به پیش او ز ظماچو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل در آب دیده...
-
اسبهبذ
لغتنامه دهخدا
اسبهبذ. [ اِ ب َ ب َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) اسبهبد. اسپهبذ. اسپاهبذ (از: اسپاه ، سپاه و لشکر + بذ، مزید مؤخر) بمعنی فرمانده سپاه و قائد عسکر و معرب آن اسفهبذ و صبهبذ است . (المعرب جوالیقی ص 218). || نامی که ملوک طبرستان بدان اختصاص داشتند و یاقوت گوی...
-
سپاه
لغتنامه دهخدا
سپاه . [س ِ ] (اِ) از پارسی باستان «تَخمه سپاد» ، اوستا «سپاذه » (قشون )، ارمنی عاریتی و دخیل «سپه » ، استی «افساد» و «افساد» (مقدار بسیار، سپاه ، فوج )، پهلوی «سپاه » (مجموعه ٔ لشکریان ). رجوع شود به اسپاه ، اسبه ، سپه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )...
-
اصباهان
لغتنامه دهخدا
اصباهان . [ اِ ] (اِخ ) معرب اسپاهان است ، و آن شهریست مشهور در عراق و نام اصلی او این است . (برهان ) (آنندراج ).و صاحب منتهی الارب کلمه ٔ اصبهان را بنقل از صاحب قاموس مشتق از اَصَّت الناقة آورده است که بمعنی سخت گردیدن گوشت ناقه و محکم شدن پیوستگی ا...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.علی بِن ْ براهیم از شهر موصل بی...