کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
اساور
لغتنامه دهخدا
اساور. [ اَ وِ ] (ع اِ) ج ِ اِسوار. (ربنجنی ).ج ِ اِسوار و اُسوار و سِوار. دست برنجن ها. یاره ها.
-
سور
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِ.) دیوار گرداگرد شهر. ج . اسوار و سیران .
-
اسواری
لغتنامه دهخدا
اسواری . [ اَس ْ ] (ص نسبی ) منسوب به اسوار ، قریه ای از اصفهان . (انساب سمعانی ).
-
اسواران
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) (اِ.) 1 - جِ اسوار؛ برندگان اسب ، فارسان . مق پیادگان . 2 - سپاهیان سواره (در زمان ساسانیان ).
-
اسبار
لغتنامه دهخدا
اسبار. [ اَ س َ ] (پهلوی ، ص ) اسوار. سوار. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود.
-
اسپبارک
لغتنامه دهخدا
اسپبارک . [ اَ رَ ] (پهلوی ، ص مرکب ) اسپوار. اسوار. اسبار. سوار. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223).
-
اسپوار
لغتنامه دهخدا
اسپوار. [ اَ پ َ ] (پهلوی ،ص ) اَسپار. اَسپارَک . اسوار. سوار. رجوع به سوار و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود.
-
اسواریة
لغتنامه دهخدا
اسواریة. [ اَس ْ ری ی َ / اُس ْ ری ی َ ] (اِخ ) یکی از قرای اصفهان و گروهی از علماء و محدثین بدان نسبت دارند. (معجم البلدان ) (مرآت البلدان ). رجوع به اسوار شود.
-
ارد
لغتنامه دهخدا
ارد. [ اَ ] (اِخ ) کرسی ناحیتی در فرانسه و موقع آن در کنار نهر کون ، بمسافت 20 هزارگزی جنوب غربی اسوار و در آن مواد آتشفشانی یافت شود و محصول آن گوسفند و پشم است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
-
اسورة
لغتنامه دهخدا
اسورة. [ اَوِ رَ ] (ع اِ) ج ِ سِوار. (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار). ج ِ سِوار، بمعنی یاره و دست برنجن . (منتهی الارب ). || ج ِ اُسوار. یاره ها. (منتهی الارب ).
-
اسواران
لغتنامه دهخدا
اسواران . [ اَس ْ ] (اِ) ج ِ اسوار. سواران . || گروهی از فارسیان نژاده . (التفهیم ). دهقانان و شهزادگان و مرزبانان . اساورة. رجوع به اخبارالطوال ص 302 و خاندان نوبختی ص 62 و 67 شود. || (در اصطلاح نظام ) بواحد سواره نظام اطلاق شود.
-
دیلمسپار
لغتنامه دهخدا
دیلمسپار. [ دَل َ س َ ] (اِ مرکب ) دیلمسفار (دیلم + سفار = سپار = اسوار = اسفار = سوار). سوار و فارس دیلمی . در ذیل تجارب الامم تألیف ابوشجاع وزیر در طی حوادث سال 372 هَ . ق . از ابراهیم دیلمسفار ذکری بمیان آمده است .
-
اسوبار
لغتنامه دهخدا
اسوبار. [ اَ ] (ص ، اِ) بلغت زند وپازند بمعنی سوار است که در مقابل پیاده باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). این لغت در پهلوی بصورت «اسه بار» و «اسپه وار» و «اسپه بارک » و «اسوار» آمده وبمعنی برنده ٔ اسب و سوار و در پارسی باستان «اسه بره » بمعنی «اسب...
-
کبراء
لغتنامه دهخدا
کبراء. [ ک ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کبیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : و وی از محتشمان اهل تصوف بود (سهل بن عبداﷲ تستری ) و کبرای ایشان . (کشف المحجوب ). ارواح طیبه ٔ مشایخ طریقت و کبراء حقیقت قدس اﷲ...
-
یارج
لغتنامه دهخدا
یارج . [ رَ ] (معرب ، اِ) معرب یاره . (دهار) (آنندراج ). یاره که در دست کنند. (مهذب الاسماء). یارق . دستیانه ٔ پهن . سِوار. سُوار. اُسوار. قُلب . ایاره . جوالیقی ذیل یارق آرد: فارسی معرب است و اصل آن یاره است که به عربی سوار گویند و در حاشیه ٔ آن آمد...