کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسفیداج ارزیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسفیداج ارزیز
لغتنامه دهخدا
اسفیداج ارزیز. [ اِ ج ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سفیداب قلعی .
-
واژههای مشابه
-
اسفیداج محروق
لغتنامه دهخدا
اسفیداج محروق . [ اِ ج ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرنج . اسرنج . سُنج .زرقون . زنجفر. سندوقس . (برهان ). اسلیقون . سلیقون .
-
اسفیداج الجصاصین
لغتنامه دهخدا
اسفیداج الجصاصین . [ اِ جُل ْ ج َص ْ صا ] (ع اِ مرکب ) بفارسی سفیداب یزدی نامند و آنرا از سنگ براق صفایحی گچ و امثال آن در یزد و نواحی اصفهان بعمل می آورند. جالی و رافع آثار چربی و صاف کننده ٔ بشره و قاطع نزف الدّم جراحات تازه و رعاف و طلاءِ او با آب...
-
اسفیداج الرصاص
لغتنامه دهخدا
اسفیداج الرصاص . [ اِ جُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) باروق . سفیداب قلعی .
-
جستوجو در متن
-
ارزیز
لغتنامه دهخدا
ارزیز. [ اَ ] (اِ) نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ . (صحاح الفرس ). قلعی . (حبیش تفلیسی ). قلعی باشد و بعربی رصاص خوانند. گویند اگر قدری از آنرا تنک کرده بر کمر بندند منع احتلام کند. (برهان ). آنرا بهندی رانکا گویند. (آنندراج ). قلعی که آنرابهندی رانگ گ...
-
سفیده
لغتنامه دهخدا
سفیده . [ س ِ دَ / دِ ] (اِ) اسفیداج . آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است . (از بحر الجواهر). || سپیده ٔ تخم . مقابل زرده ٔ تخم مرغ . || روشنایی صبح . فجر. سپیده ٔ صبح : سفیده چو پیدا شد از چرخ پیرچو سیماب شد روی دریای قیر.فردوسی .
-
شیاف
لغتنامه دهخدا
شیاف . (ع اِ) (از «ش وف ») ادویه ٔ چشم و مانند آن . (منتهی الارب ). از داروهائی که برای چشم و غیره بکار رود. (از اقرب الموارد). داروهایی برای چشم و جز آن . (یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء). ج ،شیافات ، اشیاف . (یادداشت مؤلف ) (بحر الجواهر). || ج ِ...
-
شسته
لغتنامه دهخدا
شسته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پاک شده با آب . (ناظم الاطباء). آب کشیده . پاکیزه . ج ، (برای اشخاص ). شستگان . (فرهنگ فارسی معین ). مغسولة. مغسول . رحیض . مرحوض . (یادداشت مؤلف ). غسیل . غِسّیل . (منتهی الارب ). مغسول . (منتهی الارب ) : دهان دارد ...