کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسفید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اسفید
/'esfid/
معنی
= سفید
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسفید
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'esfid = سفید
-
اسفید
لغتنامه دهخدا
اسفید. [ اِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان وزوا بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 18000 گزی شمال خاور مرکز بخش 4000 گزی راه فرعی طغرود به قاهان . سکنه 110 تن . سردسیر. آب از 3 رشته قنات . محصول آن غلات ، بنشن ، پنبه ، میوه جات . شغل اهالی زراعت . راه آن مالر...
-
اسفید
لغتنامه دهخدا
اسفید. [ اِ ] (ص ) اسپید. سپید. سفید. مقابل سیاه . || روشن . درخشان . تابان . رجوع به اسپید و سفید شود. || جزء مقدم بعض امکنه مانند اسفیدجوی و اسفیدچشمه و اسفیددز و اسفیددشت و اسفیدبان و اسفیدجان و اسفیدرودبار. و در «دراسفید» جزء مؤخر است .
-
جستوجو در متن
-
اسفیذ
لغتنامه دهخدا
اسفیذ. [ اِ ] (اِخ ) رجوع به اسفید شود.
-
سپید
فرهنگ فارسی معین
(س یا سَ) (ص .) = اسپید. اسفید: سفید.
-
اسپندار
لغتنامه دهخدا
اسپندار. [ اِ پ َ ] (اِ) شمع، که معشوق پروانه است . (برهان ). || مخفف اسپندارمذ. || بودن نیر اعظم در برج حوت . (برهان ). اسفندار. || درختی است که مطلق باثمر نبوده مثل پده وآنرا اسپیدار و اسفید نیز گویند. (مؤید الفضلاء).
-
طغرکان
لغتنامه دهخدا
طغرکان . [ طَ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت در 60هزارگزی خاور مسکون و26هزارگزی خاور شوسه ٔ سبزواران - بم ، با 40 تن سکنه . مزارع قلیجانی ، گردو اسفید، محمد قنبری و جو سفیدی جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ...
-
دودگن
لغتنامه دهخدا
دودگن . [ گ ِ ] (ص مرکب ) به رنگ دود. دودی . رنگ وبوی دود گرفته . (یادداشت مؤلف ): ثوب دخن ؛ جامه ٔ دودگن . (مهذب الاسماء) : و دیگر باید که کاغذ اسفید بر کنار دیگها دوساند تا قطعاً دود نکند و دودگن نگردد. (از رساله ٔ کهنه در باب آداب دیگ پختن ).
-
سرمش
لغتنامه دهخدا
سرمش . [ س ِ م ِ] (اِ) زردآلوی خشک . (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). زردآلوی خشک شده که مغز بادام در درون آن کنند. (برهان ). خوبانی . (الفاظ الادویه ) : نخود و کشمش و پسته خرک و میوه ٔ ترقصب انجیر و دگر سرمش اسفید بیار.بسحاق اطعمه .
-
اسپید
لغتنامه دهخدا
اسپید. [ اِ ] (ص ) سفید. نقیض سیاه . (برهان ). اسفید. سپید (مخفف آن ). ابیض . بیضاء : دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست . مولوی .رجوع به سفید شود. || بی نقش . (برهان ). اطلَس . بی لون . (برهان ). || ساده . بی ترشی : اسپیدبا.
-
باکوه
لغتنامه دهخدا
باکوه . (اِخ ) ظاهراً صورتی از باکو، یا باکویه است . مؤلف مجمل التواریخ آرد:و اندر آن (دریای طبرستان ) دو جزیره است برابر، یکی به طبرستان با آن نعمتهای فراوان که بوده و آب بگرفت ، و دیگر جزیره ٔ باکو است ، از آنجا نفت اسفید و سیاه آورند و زمینش هموا...
-
اسبیدسپند
لغتنامه دهخدا
اسبیدسپند. [ اِ بی س َ پ َ ] (اِ مرکب ) او رابه لغت تازی خردل ابیض گویند و بعضی از صیادنه او را باسقیس تعریف کنند و به رومی او را ثمیاما خورتاریون گویند و معنی او به تازی دخنةالحشیش باشد یعنی گیاهی که ازو بخور کنند و ابومعاذ گوید او را اسفید ثفاء خوا...
-
چستک
لغتنامه دهخدا
چستک . [ چ ِ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی جنوب خاوری درمیان ، بر سر راه مالرو عمومی اسفید به خلبران واقع است . جلگه و گرمسیر است و 23 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ،لبنیات ، شلغم و چغندر، ش...
-
چشمه نعمت
لغتنامه دهخدا
چشمه نعمت .[ چ َ م َ ن ِ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزراع کوغر کرمان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 246). || ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 60 هزارگزی جنوب خاوری سعیدآباد و 3 هزارگزی خاور راه بلورد به گلناب...