کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استخوانخور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
bone nippers, rongeur
استخوانخور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ارتاپزشکی] وسیلهای در جراحی برای برداشتن تکههای کوچک استخوان
-
واژههای مشابه
-
استخوان
واژگان مترادف و متضاد
۱. استه، عظم ۲. اصل، پایه ۳. نژاد، نسل
-
استخوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: astaxvān] ‹ستخوان› 'osto(e)xān ۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻...
-
bone
استخوان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ارتاپزشکی] بافت سخت تشکیلدهندۀ اسکلت بدن
-
استخوان
فرهنگ فارسی معین
(اُ تُ خا) [ په . ] (اِ.) 1 - مادة سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است .استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دستة دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان مادة نرمی...
-
استخوان
لغتنامه دهخدا
استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو ...
-
استخوان
دیکشنری فارسی به عربی
عظم
-
استخوان
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: ossoxun طاری: ossoxun طامه ای: ossoxun طرقی: ossoxun کشه ای: ossoxun نطنزی: ossoxun
-
خور
واژگان مترادف و متضاد
آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور ≠ قمر، ماه
-
خور
واژگان مترادف و متضاد
۱. خلیج، شاخاب، شاخابه ۲. زمین پست ≠ شبهجزیره
-
خور
فرهنگ فارسی معین
(خُ) (اِخ .) خورشید، آفتاب .
-
خور
فرهنگ فارسی معین
( ~.) 1 - (اِ.) ریشة خوردن ، خوراک . 2 - خوردنی . 3 - (ص فا.) در ترکیب به معنی خورنده آید: باده خور، میراث خور.
-
خؤر
لغتنامه دهخدا
خؤر. [ خ ُءْرْ ] (ع مص ) خَور. (منتهی الارب ). رجوع به خَور (ع مص ) شود.
-
خور
لغتنامه دهخدا
خور. (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 3هزارگزی جنوب لار کنار راه شوسه ٔ لار به لنگه . این دهکده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 1949 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات ، خرما و سبزی . در آنجا یک باب دبستا...