کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
استان
/'ostān/
معنی
بزرگترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و بهوسیلۀ یک استاندار اداره میشود.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
division, province, state, supine
-
جستوجوی دقیق
-
استان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: estān, ostān] 'ostān بزرگترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و بهوسیلۀ یک استاندار اداره میشود.
-
استان
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) (اِ.) جای خواب ، آرامگاه .
-
استان
فرهنگ فارسی معین
( اِ ) (ص .) به پشت خوابیده .
-
استان
فرهنگ فارسی معین
( اُ ) [ په . ] (اِ.)بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود.
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اَ ] (اِ) جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری ). || (ص ) ستان . مؤلف آنندراج گوید: به پشت باز افتاده : ستیزه جویان بر آستان اجل ، استان میخوابیدند. (ملاّمنیر).
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اَ ] (ع اِ) بیخ درخت پوسیده . استن . (منتهی الارب ).
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اِ ] (اِ) مزید مقدّم بعض امکنه ، مانند: اِستان البهقباذ الاسفل . اِستان ُالبهقباذ الاعلی . اِستان ُالبهقباذ الاوسط. اِستان ُ سُو. اِستان ُالعال . (معجم البلدان ). آقای پورداود در نامه ٔ فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا س...
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اِ ] (ع مص ) بسال قحط درآمدن . در سال قحط درآمدن . (منتهی الارب ). اِسنات . اِجداب .
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اِ ] (نف مرخم ) مخفّف استاننده . گیرنده : من زکوةاِستان و او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود و بس . خاقانی .|| (اِمص ) در دادو استان ، بمعنی داد و ستد آمده : اوفوا الکیل و المیزان بالقسط... (قرآن 152/6). اوفوا الکیل ؛مکیال و میزان راست کنید...
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اِ / اُ ] (پهلوی ، اِ) کوره . رستاق . روستا. در عهد ساسانیان ، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان ) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومه ٔ یک استان بوده است . (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترج...
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اُ ] (اِخ ) چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل ، و هبةاﷲ استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست . (منتهی الارب ).
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [اُ ] (اِخ ) سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک . (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود.
-
استان
دیکشنری فارسی به عربی
محافظة , هالة
-
واژههای مشابه
-
آستان
واژگان مترادف و متضاد
آستانه، پیشگاه، جناب، حضرت، حضور، درگاه، عتبه، محضر