کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
استاد
/'ostād/
معنی
۱. کسی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم میدهد؛ آموزگار؛ آموزنده.
۲. دانا و توانا در علم یا هنری.
۳. معلم عالیرتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار.
۴. سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی.
۵. رئیس در برخی از بازیهای کودکان.
〈 استادِسرا: [قدیمی] از مناصب عهد خلفای عباسی که مٲمور رسیدگی و پرداخت مخارج روزانۀ دربار، مطبخ، اسطبل، و وظایف و جیرۀ حواشی بوده؛ متصدی دخلوخرج سرای.
〈 استادِدار: [قدیمی] = استادِسرا
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد،
۲. خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر
۳. کارفرما،
۴. صنعتگر،
۵. دانا، عالم،
۶. رئیس، سرکرده، مهتر ≠ شاگرد، ناشی
دیکشنری
educator, master, past master, masterful, professor, technician, wizard
-
جستوجوی دقیق
-
استاد
واژگان مترادف و متضاد
۱. آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد، ۲. خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر ۳. کارفرما، ۴. صنعتگر، ۵. دانا، عالم، ۶. رئیس، سرکرده، مهتر ≠ شاگرد، ناشی
-
استاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: ōstāt] ‹اوستاد› 'ostād ۱. کسی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم میدهد؛ آموزگار؛ آموزنده.۲. دانا و توانا در علم یا هنری.۳. معلم عالیرتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار.۴. سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی.۵. رئیس در برخی از بازی...
-
maestro (it.)
استاد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] عنوانی بسیار احترامآمیز در عالم موسیقی که عمدتاً برای رهبران سازگان/ ارکستر، و نیز آهنگسازان و نوازندگان و مدرسان برجسته به کار میرود
-
استاد
فرهنگ فارسی معین
( اُ ) [ په . ] (اِ. ص .) = اوستاد. اوستا. استا: 1 - آموزنده ، معلم ، آموزگار. 2 - مدرس دانشگاه ها. 3 - حاذق ، ماهر، سررشته دار در کاری ، چیره دست . ؛~ علم کردن دزدیدن خیاط ها از سر پارچه . ؛ ~چسک آن که در کار دیگران بی جهت مداخله کند. 4 - خط ی...
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اِ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی ستادین ) نزد یونانیان مقیاس طول به اندازه ٔ 600 گام یونانی . استاد یونانی معادل 185 گز (متر) بود. (ایران باستان ص 593 و 843).
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اِ ] (فعل ) این فعل در زبان پهلوی مورد استعمال داشته است و در فارسی نادر آمده است : [ ابومسلم ] به حلوان شد، باز خلعتها آوردند، بنهروان شدو سپاهها رسیدن استاد به استقبال وی ، تا بر نیکوتر هیأتی و کرامت و عزی ببغداد اندر شد. (تاریخ سیستان ص ...
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اُ ] (اِخ ) ادرین وان . نقاش به اسلوب و شیوه ٔ هلندی ، مولد وی لوبِک بسال 1610 م . و وفات در آمستردام بسال 1685. وی در پرداختن صحنه های زندگانی داخلی استاد بود و چند پرده ٔ نقاشی او در موزه های لوور و آمستردام و لاهه و برلن و غیره مضبوط است ...
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اُ ] (اِخ ) لقب ابوالبرکات ، طبیب ، صاحب کتاب معتبر، و چون در طب استاد گویند مراد او باشد.
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اُ ] (ص ) (معرب آن نیز استاد و استاذ) اوستاد. اُستا. اوستا (مخفف اوستاد) . ماهر. بامهارت . صاحب مهارت . حاذق . (دهار) (ربنجنی ) : از غایت بی ننگی و از حرص گدائی استادتر از وی همه این یافه درایان . سوزنی .ز گوهر سفتن استادان هراسندکه قیمت مند...
-
استاد
لغتنامه دهخدا
استاد. [ اُ ](اِخ ) یکی از نامداران ایران به زمان خسرو پرویز.
-
استاد
دیکشنری فارسی به عربی
استاذ , بارع , سيد
-
واژههای مشابه
-
پیش استاد
لغتنامه دهخدا
پیش استاد. [ اُ ] (اِخ ) دهی از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد واقع در 47 هزارگزی شمال خاوری شهر بابک و 16 هزارگزی راه فرعی نجف آباد به فیض آباد شهر بابک . کوهستانی ، معتدل مالاریائی دارای 223 تن سکنه . آب آنجا از قنات . محصول آن غلات . شغل اها...
-
طاهوئیه استاد
لغتنامه دهخدا
طاهوئیه استاد. [ ئی ی َ اُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش مشیز شهرستان سیرجان ، واقع در 20هزارگزی باختر مشیز و سر راه مالرو گود احمر به ده کوسه . دارای 19 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
استاد اردشیر
لغتنامه دهخدا
استاد اردشیر. [ اِ اَ دَ ] (اِخ ) شهری که طبق روایت به أمر اردشیر اول ساسانی بنا شد: از عمارت و شهرها که [اردشیر] کرد... استاد اردشیر، و هرمزد اردشیر. (مجمل التواریخ و القصص ص 62). در تاریخ حمزه بجای این نام «اشااردشیر» آمده است . (مجمل التواریخ ص 6...