کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ارام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آرام دادن
لغتنامه دهخدا
آرام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تقریر. (مجمل اللغه ). || تسکین . || تأمین . رَفْو. دل دادن : خورش ساز و آرامشان ده بخوردنشاید جز این چاره ای نیز کرد. فردوسی .و باز بسیستان آمد...پس از آنکه آن ناحیت را آرام داد. (تاریخ سیستان ). || اطمینان دادن . قرار ...
-
آرام دل
لغتنامه دهخدا
آرام دل . [ م ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔتسلی خاطر. مایه ٔ امید. معشوق . معشوقه : یکی تخته ٔ جامه هم نابریددو آرام دل کودک نارسیدروان را همی لعلشان نوش دادبیاورد و یکسر بشیدوش داد. فردوسی .هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالی میکش...
-
آرام رفتن
لغتنامه دهخدا
آرام رفتن . [ رَ ت َ ](مص مرکب ) بتأنی ، به آهستگی ، بنرمی رفتن . رَهْو.
-
آرام روح
لغتنامه دهخدا
آرام روح . [ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آرام دل . آرام جان . آرام خاطر.
-
آرام شدن
لغتنامه دهخدا
آرام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آرامیدن . بیارامیدن . آرام گرفتن . فرونشستن اضطراب . فرونشستن خشم . تسلی یافتن . بازایستادن باد و طوفان و انقلاب . مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه . بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن . ساکن شدن وَجع.
-
آرام کردن
لغتنامه دهخدا
آرام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آرامانیدن . آرمش دادن . آرامش دادن . آرام بخشیدن . تسکین .
-
آرام گرفتن
لغتنامه دهخدا
آرام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . آسودن : به طینوس گفت ایدر آرام گیرچو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی . || استقرار. ساکن شدن . تسکین یافتن . از جنبش بازایستادن . اقراد. مستریح گشتن . اقترار. اقرار. آرامش یافتن . قرار گرفتن : نگه ک...
-
آرام ناهارائیم
لغتنامه دهخدا
آرام ناهارائیم . (اِخ ) (بمعنی شام میان دو شط) نام باستانی که به بین النهرین میداده اند. الجزیره .
-
آرام یافتن
لغتنامه دهخدا
آرام یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . برآسودن . مستریح شدن : وز آن پس بکین سیامک شتافت [ کیومرث ]شب و روز آرام و خفتن نیافت . فردوسی .سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت . فردوسی .یکی بی هنر بود نامش گرازکزو یافتی شاه [ ...
-
آرام بخش
لغتنامه دهخدا
آرام بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) مُسَکِّن .
-
آرام بخشی
لغتنامه دهخدا
آرام بخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) چگونگی و صفت آرام بخش .
-
آرام بن
لغتنامه دهخدا
آرام بن . [ ب َ ] (اِ مرکب ) باغی میان شهر و قصبه و یا ده . باغ ملی . باغ شهرداری . باغ بلدیه . آرام .
-
آرام بودن
لغتنامه دهخدا
آرام بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) استراحت : چنان دان که هر کس جهان را شناخت در او جای آرام بودن نساخت .فردوسی .
-
آرام جای
لغتنامه دهخدا
آرام جای . (اِ مرکب ) جای استراحت : پرستش کنم پیش یزدان به پای نبیند مرا کس به آرام جای .فردوسی .
-
آرام سوز
لغتنامه دهخدا
آرام سوز. (نف مرکب ) مخل و بهم زننده ٔ آسایش : بگریه دایه را گفتا چه روز است تو گوئی آتشی آرام سوز است .(ویس و رامین ).