کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ادی شیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
شمختر
لغتنامه دهخدا
شمختر. [ ش َ م َ ت َ ] (معرب ، ص ) ناکس . بداختر. معرب شوم اختر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منحوس . معرب شوم اختر یعنی منحوس طالع. (از الالفاظ الفارسیة المعربة ادی شیر). || لئیم . (از اقرب الموارد) (الالفاظ الفارسیة ا...
-
شمخر
لغتنامه دهخدا
شمخر. [ ش ُم ْ م َ ] (ع ص ، اِ) مرد متکبر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). ادی شیر می نویسد: گمان میکنم این کلمه هم مأخوذ از شَمَختَر باشد. (الفاظ الفارسیة از ص 102) (از یادداشت مؤلف ).
-
شمخرة
لغتنامه دهخدا
شمخرة. [ ش َ خ َ رَ ] (ع اِمص ) تکبر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ادی شیر این کلمه را هم از شمختر، مأخوذ دانسته است . (الفاظ الفارسیة ص 102). || (مص ) تکبر کردن . بزرگ منشی نمودن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموا...
-
شنان
لغتنامه دهخدا
شنان . [ ش َ ] (اِ) آن را در عربی اَمارث گویند و آن قطعه چوبهایی است که به یکدیگر متصل نمایند در آب و سوار آن شوند و شکل آن مانند مشکهای بادکرده ٔبهم بسته و برابرساخته است . (از المعرب جوالیقی ). ادی شیر نویسد: این لغت را در فرهنگهای فارسی نیافتم و ش...
-
کیخم
لغتنامه دهخدا
کیخم . [ ک َ خ َ ] (ع ص ) صفتی است که بدان مَلِک و سلطان را ستایند، گویند: ملک کیخم ؛ ای عظیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عظیم ،و فارسی آن کی خان است و بدان مُلک و سلطان را وصف کنند و گویند: مُلک کیخم و سلطان کیخم . (از اقرب الموارد). معرب کیخان است...
-
شوذانق
لغتنامه دهخدا
شوذانق . [ ن َ / ن ِ ] (معرب ، اِ) نوعی از چرغ . (ناظم الاطباء). چرغ یا شاهین . (منتهی الارب ). سوذانق . سوذق . سوذنیق . شوذنیق . شوذق . شوذنوق . شیذنوق . شاهین و آن معرب از فارسی است و اصل آن سادانک ، سادنک ، سودناه (نیم درهم ). (از المعرب جوالیقی ص...
-
ملاب
لغتنامه دهخدا
ملاب . [ م َ ] (معرب ، اِ) نوعی است از بوی خوش . (مهذب الاسماء). فارسی معرب است و آن نوعی از بوی خوش است . (المعرب جوالیقی ص 316). نوعی از بوی خوش یا آن زعفران است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عطری شبیه خَلوق یا زعفران . (از اقرب ال...
-
شنجرف
لغتنامه دهخدا
شنجرف . [ ش َ ج َ ] (معرب ، اِ) شنگرف . زنجفر. سنجرف . سرخ . (زمخشری ). مبدل شنگرف و سنجرف معرب آن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آن را زنجرف نیز خوانند و فارسیان شنگرف خوانند. کانی و عملی بود. کانیش از کبریت و زیبق متولد میشود... و در الوان بکار دارند...
-
دیدبان
لغتنامه دهخدا
دیدبان . [ دَ دَ ](معرب ، اِ) در اصل دیذه بان و معرب شده است . (از تاج العروس ). دیدب ، نگاهبان که معرب است . (از منتهی الارب ). رقیب . (اقرب الموارد). ج ، دیادبة. (یادداشت مؤلف ). || طلیعه (فارسی و معرب ): دیدبان المراکب ، راهنمای آن . (از اقرب الم...
-
ی
لغتنامه دهخدا
ی . (حرف ) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است . در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چ...
-
اصبهبذ
لغتنامه دهخدا
اصبهبذ. [ اِ ب َ ب َ / ب ُ ] (معرب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب المعرب ذیل صبهبذ آرد: فارسی معرب است و آن در دیلم مانند امیر در عربست . جریر گوید : اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم ُو کسری و آل الهرمزان و قیصرا. (المعرب جوالیقی ص 218).و در حاشیه ٔ آن آمده ...
-
تبرزد
لغتنامه دهخدا
تبرزد. [ ت َ ب َ زَ ] (اِ) پهلوی تورزت ، سانسکریت (دخیل ) توراجه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تبرزه . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نبات (فرهنگ جهانگیری ). نبات و قند سفید را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نبات و شکر معروف است . (انجمن آرا) (آنندر...
-
کبک
لغتنامه دهخدا
کبک . [ ک َ ] (اِ) مرغی است معروف . (آنندراج ). پرنده ای است مشهور و معروف و آن دو قسم می باشد دری و غیر دری هر دو به یک شکل و شمایل لیکن دری بزرگتر و غیر دری کوچکتر است . (برهان ). این پرنده بیشتر در کوهسارها زیست کند. قبج ، معرب کبگ . (الفاظ الفارس...
-
طارم
لغتنامه دهخدا
طارم . [ رَ ] (معرب ، اِ) محجری را گویند که از چوب سازند و اطراف باغ و باغچه بجهت منع از دخول مردم نصب کنند. (برهان ). چوب بست گرد باغ و باغچه .محجری که از چوب سازند و به اطراف باغ نهند تا مانعاز دخول شود. (غیاث اللغات ). نرده . || چوب بندی که از برا...
-
دان
لغتنامه دهخدا
دان . (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان ). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه ). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ا...