کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ادرع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ادرع
لغتنامه دهخدا
ادرع . [ اَ رَ ] (اِخ ) لقب پدر حُجر سُلمی است .
-
ادرع
لغتنامه دهخدا
ادرع . [ اَ رَ ] (اِخ ) لقب محمدبن عبیداﷲ کوفی است لانه قتل اسداً ادرع . و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب ). و رجوع به ادرعی شود.
-
ادرع
لغتنامه دهخدا
ادرع . [ اَ رَ ] (ع ص ) اسپ سپید سیاه سر. اسب سرسیاه و تن سپید. (مهذب الاسماء). و همچنان گوسپند. || اسب بداصل . هجین . مؤنث : دَرْعاء. ج ، دُرْع .
-
ادرع
لغتنامه دهخدا
ادرع . [ اَ رُ ] (ع اِ) ج ِ درع . زرهها.
-
واژههای همآوا
-
ادرا
لغتنامه دهخدا
ادرا. [ اَ ] (اِخ ) فرضه ای از اعمال غرناطه در اسپانیا مشهور به ابدیرة ، واقع در ساحل بحرالمتوسط بمسافت 60 هزارگزی شمال غربی المریه . سکنه ٔ آن 8000 تن و تجارت آن شراب است و معادن ارزیز دارد. (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
-
جستوجو در متن
-
درع
لغتنامه دهخدا
درع . [ دُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ دَرعاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به درعاء شود. || ج ِ أدرع . (ناظم الاطباء). رجوع به ادرع شود.
-
ادرعیون
لغتنامه دهخدا
ادرعیون . [اَ رَ عی یو ] (اِخ ) گروهی از سادات علوی ساکن کوفه منسوب بمحمدبن عبیداﷲ. رجوع به ادرع و ادرعی شود.
-
ادرعی
لغتنامه دهخدا
ادرعی . [ اَ رَ] (ص نسبی ) منسوبست به ادرع و جماعتی از علویین بدین نسبت معروفند و ادرع لقب ابوجعفر محمد [ بن ] امیرعبیداﷲ کوفی معروف بطیّب بن عبداﷲبن حسن بن جعفربن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام است . (انساب سمعانی ).
-
درعاء
لغتنامه دهخدا
درعاء. [ دَ ] (ع ص ) مؤنث اَدْرَع . رجوع به ادرع شود. || گوسپند سپید گردن و سینه و سیاه ران . (از منتهی الارب ). گوسپندی که سرش سیاه و سایر قسمتهای بدنش سفید باشد. (از اقرب الموارد). ج ، دُرع . || لیلة درعاء، شبی که ماه آن قریب صبح طلوع کند. ج ، دُر...
-
مدرع
لغتنامه دهخدا
مدرع . [ م ُ دَرْ رَ ] (ع ص ) مرد زره پوشیده . (ناظم الاطباء). لابس الدرع . (متن اللغة). || زن پیراهن پوشیده . (ناظم الاطباء). دِرع پوشیده . || تیزبرگزیده و خوب . (ناظم الاطباء) (؟) || شاة مدرع ؛ ذوالدرع . ادرع . (متن اللغة). گوسپند که سینه و گردنش س...
-
اغتماد
لغتنامه دهخدا
اغتماد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بشب درآمدن : اغتمد فلان اللیل کانه صار کغمد له کما، یقال : ادرع اللیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).بشب درآمدن و آن را برای خود پرده مانند ساختن : اغتمد اللیل ؛ دخل فیه و جعله لنفسه غمداً. (از اقرب الموارد). || در تاریکی ...
-
ادرعی
لغتنامه دهخدا
ادرعی . [ ] (اِخ ) (به معنی قوی ) یکی از دو پایتخت باشان است که کوه و تپه های آن به اسم ادرع معروف اند و در شصت میلی بصری واقع است و عمارات بسیار و حوضهای بزرگ دارد و آب چاههایش شیرین و خوشگوار است و در جوار این شهر، بنی اسرائیل عوج ملک باشان را هزیم...
-
درع
لغتنامه دهخدا
درع . [ دِ ] (ع اِ) جامه ای است که از زره آهنین بافته می شود و آنرا در جنگها برای محافظت از اسلحه ٔ دشمن در بر کنند. (از اقرب الموارد). زره . (دهار) (غیاث ) (نصاب ). زره ، و آن غیر یلبه است که جوشن باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مؤنث است و گاهی مذکر ن...